پرنده که پرواز می کند
خود را در دل آسمانی خیال می کند
که وجود ندارد
دستت را که می گیرم
تو را برای خودم می دانم
یک. می رسد روزگاری که دیگر نگویی: ای خدای من! / روزگار خلوص محض / روزگاری که دیگر نگویی: عشق من / چرا که عشق بی ثمر شده ست / و چشم ها نمی گریند / و دست ها تنها کارهای پلید می کنند / و دل پژمرده ست / زن ها بیهوده بر در می کوبند، تو در را باز نمی کنی / به انزوا در خیش نشسته ای و شعله ها فرو مرده اند / ولی چشمان تو در تاریکی چو خورشید می سوزند / کنار آمده ای با خیش و دیگر نمی دانی چگونه تاب بیاوری / و از دوستانت هیچ نمی خاهی / پیری چیست؟ پیری کدام ست؟ / شانه هایت دنیا را بر دوش می کشند / دنیایی که بیش از دست کودکی وزن ندارد / جنگ ها، قحطی ها و دعوای درون این ساختمان ها / تنها ثابت می کنند که زندگی ادامه دارد / و هنوز هیچ کس روی رهایی را ندیده ست / تنها ...... (کارلوس دروموند دآندراده)
دو. دریا دادور - لالایی