اگر خدا بودم
صبح ها، ستاره ها را
در گهواره می خاباندم
و تا شب آرام تکانشان می دادم
تا خابشان ببرد
عصرها
خورشید را به آب تنی دریا می فرستادم
تا کمی دلش خنک شود
شب ها درختان و تیرهای چراغ برق را
آرام روی زمین می خاباندم
و رویشان پتو می انداختم
تا با لالایی نسیم
به خاب بروند
لانه ی گنجشک ها را
در قلب آدم ها می ساختم
تا کمی مهربان تر شوند
اگر خدا بودم
فقط دروغگویان را مجازات می کردم ...
دخترانی که سارافن گلدار می پوشیدند
و پسرانی که آرام و غمگین بودند
پیامبرانم می شدند
اما حالا تنها یک شاعرم
و این دردناک ترین ضربه
برای پایان یک شعر ست
یک.
آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری / آن روزهای خوش
را که با هم دوست بودیم / زندگی آن روزها روشن تر بود / و خورشید گرم تر از امروز
/ برگ های خشک جارو شد / خاطرات و افسوس ها نیز / و باد شمال آن ها را با خود برد
/ به شب سرد فراموشی / می بینی فراموشش نکرده ام / آوازی را که به ما می ماند / با
هم زیستیم / تویی که مرا دوست داشتی / و منی که تو را دوست می داشتم / اما زندگی،
کسانی را که عشق می ورزند / جداشان می کند از هم / گرچه بسیار آرام و / بی هیچ خش
خشی / و دریا از ساحل برمی دارد / ردپای عاشقانی که با راه خیش رفتند (ژاک پره ور)
دو. مامک خادم - بارون بارون ه