شعر
اتفاقی ست
که در لب هایت می افتد
کشفی ست
که با لمس دست هایت به دست می آید
سفری ست
که با دیدن منظومه ی چشم هایت، دچارش می شوم
و واژه هایم
هوشیاری پس از لذت اند
که هیچ گاه شبیه مستی شان نخواهند شد
یک. "نمی دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم
آورد. زیان ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش را
بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می رفتم، سعی
می کردم پا روی ملخ ها نگذارم. اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند.
منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ
ها را در هوا دنبال می کردم." (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)
دو. سیامک آقایی - شالیزار (بی کلام و مخصوص شب)