شبیه یک رویا .. نرم و آرام و دل انگیز .. اتفاقی که می خواستمش، افتاد. از همان ها که خواب و بیداریش مهم نیست. از همان ها که دنیا می ایستد و تماشایت می کند.
از آسمان دور نبودیم. دست دراز می کردیم و دست هایمان از هرچه می خواستیم پر می شد. دست باز می کردیم و گنجشک ها با درخت ها اشتباهمان می گرفتند. سبز بودیم. بهار با ما بود. بهار ما بود. ما بهار بودیم.
رفتیم بالای کوه. تا خدا را از نزدیک تر ببینیم. دیدیم خودمان خداییم. هر کدام که می خندیدیم، بقیه خدا را می دیدند. به فعل های شما که بخواهم بگویم، راه می رفتیم؛ اما ما پرواز می کردیم.
عکس ها گرفتیم تا در ذهن تاریخ بماند: چهار گنجشک-درخت در ارتفاعات یک روز پاییزی مشهد، پرواز کردند و سبز شدند و درخت. و به خدا چهره های تازه تری بخشیدند.
تصور کن سرازیری باشد. تو جدا شوی و رو به آدم های دوست داشتنی زندگیت، سرازیری را عقب عقب پایین بروی. احساس کنی بهترین قاب عکسی ست که تا به حال دیده ای. دوربین را بگیری و لبخندهای خالصانه را ثبت کنی. از زندگیت دیگر چه می خواهی ؟
+ برای شیوا و مجتبی و بهار و بیست و یک آذر