آدم وقتی میخش محکم نباشد، مدام به این و آن چنگ می زند. آدم دلش که به خودش قرص نباشد، معتاد آدم ها می شود. معتادی که دوست دارد مدام چنگ بزند به آدم ها.
باید آدم ها را رها کرد. بگذاریم زندگی شان را بکنند. دوستشان داشته باشیم اما نه معتادانه. نه چنگ زنان. آدم ها برای خودشان اند. همه ی ما روزی به این نتیجه می رسیم. یکی وقتی می بیند زنش بعد از دوسال، فقط به خودش فکر می کند و علائقش. یکی وقتی می بیند، عشقش به خاطر این که فقط یکی "باشد"، او را پذیرفته. یکی هم وقتی که آقای دکه دار بهش گفته سیگار نداریم و قدم زنان، هر چند دقیقه یکبار با انگشت شستش، اشک هایش را پاک می کند.
سهراب یک جایی می گوید: "با زندگی در گیرودار خوشی هستم." می فهممش. سهراب، لعنتی ست. سهراب، یک کثافت و خر و بی شعور است. یک مطلب عمیق فلسفی را در یک جمله ی ساده و با آرامش خاص خودش می گوید؛ در حالی که تو داری صورتت را چنگ می زنی از ذوق شنیدن چنین واژه ها و تجربه هایی. سهراب، اگر دختر بود، حتما با او ازدواج می کردم. حتی اگر پسر هم بود، با او ازدواج می کردم. البته سهراب، پدرم است. در هر صورت مرا درک کنید لطفا.
یک جور اطمینان قلبی. آن روز به هانیه هم گفتم. گفتم اول نباید از مرگ ترسید. همین خودش کلی آدم را آرام می کند. چه می خواهد بشود ؟ برای لذت بردن و پس زدن لایه های رویین زندگی، اول باید تکلیف خود را با مرگ روشن کرد. مرگ، اولِ کبوتری ست. عشق، به آدم شجاعت می دهد. عاشق ها از مرگ نمی ترسند. و خیلی چیزهای مهم برای دیگران، برای آن ها غیر مهم می شود. دین و دنیای عاشقان، فرق می کند. خدایشان هم.
عشق به آدم ها، اما نه مالکانه. بهتر بگویم؛ عشق به انسانیت. بروی بالای پشت بام، گوجه سبزهایت را بریزی روی سر عابران. نیبینی روی سر چه کسی می ریزی. باران شوی؛ بی منت بباری.
آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم.