مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو


   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم. شاید سه سال پیش بود. بله. سه سال و تقریبا یک ماه پیش. رابطه ای که خیلی برایم جدی بود، تمام شده بود. عصبانی بودم. ناراحت بودم. حقم نبود. رفته بودم از دکه ی گوشه ی پارک ملت، سیگار بخرم. تا آن روز سیگار نکشیده بودم. می خواستم به چیزی چنگ بزنم برای تحمل کردن آن لحظه ها. سر عقل نبودم. گفت سیگار نداریم. قسمت نبود سیگاری شوم. بعد از آن روز دیگر هیچ وقت حالم آن قدر بد نبوده که طرف سیگار بروم. در واقع اگر می خواستم سیگاری شوم، حتما آن روز شده بودم. و مطمئنم دیگر طرفش نخواهم رفت.
   آدم وقتی میخش محکم نباشد، مدام به این و آن چنگ می زند. آدم دلش که به خودش قرص نباشد، معتاد آدم ها می شود. معتادی که دوست دارد مدام چنگ بزند به آدم ها.
    باید آدم ها را رها کرد. بگذاریم زندگی شان را بکنند. دوستشان داشته باشیم اما نه معتادانه. نه چنگ زنان. آدم ها برای خودشان اند. همه ی ما روزی به این نتیجه می رسیم. یکی وقتی می بیند زنش بعد از دوسال، فقط به خودش فکر می کند و علائقش. یکی وقتی می بیند، عشقش به خاطر این که فقط یکی "باشد"، او را پذیرفته. یکی هم وقتی که آقای دکه دار بهش گفته سیگار نداریم و قدم زنان، هر چند دقیقه یکبار با انگشت شستش، اشک هایش را پاک می کند.
   سهراب یک جایی می گوید: "با زندگی در گیرودار خوشی هستم." می فهممش. سهراب، لعنتی ست. سهراب، یک کثافت و خر و بی شعور است. یک مطلب عمیق فلسفی را در یک جمله ی ساده و با آرامش خاص خودش می گوید؛ در حالی که تو داری صورتت را چنگ می زنی از ذوق شنیدن چنین واژه ها و تجربه هایی. سهراب، اگر دختر بود، حتما با او ازدواج می کردم. حتی اگر پسر هم بود، با او ازدواج می کردم. البته سهراب، پدرم است. در هر صورت مرا درک کنید لطفا.
   یک جور اطمینان قلبی. آن روز به هانیه هم گفتم. گفتم اول نباید از مرگ ترسید. همین خودش کلی آدم را آرام می کند. چه می خواهد بشود ؟ برای لذت بردن و پس زدن لایه های رویین زندگی، اول باید تکلیف خود را با مرگ روشن کرد. مرگ، اولِ کبوتری ست. عشق، به آدم شجاعت می دهد. عاشق ها از مرگ نمی ترسند. و خیلی چیزهای مهم برای دیگران، برای آن ها غیر مهم می شود. دین و دنیای عاشقان، فرق می کند. خدایشان هم.
   عشق به آدم ها، اما نه مالکانه. بهتر بگویم؛ عشق به انسانیت. بروی بالای پشت بام، گوجه سبزهایت را بریزی روی سر عابران. نیبینی روی سر چه کسی می ریزی. باران شوی؛ بی منت بباری.
   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم.


مهدیار دلکش

نظرات  (۴)

اینجا دارم قدم می زنم و صفحه هارو تصادفی انتخاب می کنم. نوشته هایی که تصویر زندگی دارن و حس حرف هایی که روح ( !) بهتر می فهمه و متشکرم از نوشته ها...
مرگ اما... شاید تا پارسال که فکرم عاشق آدما بودن بود و دوست داشتن همه ( و هنوز هم هست) ، توی دنیای شعر های سهراب قدم می زدم( و هنوز هم هستم! ) و زندگی می کردم ترسناک به نظر نمی رسید. حتی برام سوال بود که چی باعث این همه به هم ریختگی آدما شه؟
بهش فکر می کردم... حتی سعی می کردم حس کنم و هنوز هم برام قابل قبول نبود که مرگ اتفاق سخت و ترسناکی باشه.
آذر سال پیش... وقتی یکی از دوستام، دو سال کم سن و سال تر از من... پرواز کرد و رفت از دنیا! تازه فهمیدم که هیچ وقت نسبت به مرگ آروم نبودم.
خیلی عجیب بودن اون روزا... هنوزم عجیبن.
هنوز روح وسیع تری می خوام احتمالا که آرامش واقعی داشته باشم در حالی که با مرگ رو به رو می شم.
نمی دونم چه دیدی می شه داشت نسبت بهش که بشه آروم بود... :)
پاسخ:
چقدر خوشحال کننده که اینجا قدم میزنید. ممنون از لطفتون:)

راستش من خیلی به مرگ فکر میکنم؛ به عنوان یه نیروی محرک به مرگ نگاه میکنم که زندگی رو ارزشمندتر و زیباتر میکنه. اگه به مرگ، به چشم نابودی نگاه کنیم، کار خیلی سخت میشه. من به ماندگاری روح معتقدم و به همین خاطر، رفتن جسمها اذیتم نمیکنه زیاد.
:)
متشکرم از جوابتون.

دید قشنگیه. متشکرم از تقسیمش اینجا.
خب من قبلا این طور نگاه می کردم که اگه روح وجود داشته باشه، خب چه خوب و همه چیز خوبه و اینا...
اگه نباشه هم که خب نیست دیگه! چه کار می شه کرد؟ هیچ.
پس خوشحال و خوب باشیم.
الآن ولی عجیبه اون نبودن... دلیل گفتنی ای واسه اعتقاد داشتن به روح دارید؟ :-)
پاسخ:
ممنون از شما و ذهن زیباتون
روح، مثل خداست؛ مثل خیلی از چیزایی که دیده نمیشن ولی حس میشن. نه دلیلی براش ندارم ولی به خدا و روح اعتقاد دارم، چون لمسشون کردم.
اینکه یه موجودی سالها بوده و بعد دیگه به شکل سابقش نیست، یه شوک ایجاد میکنه و منم تجربه ش کردم ولی در ادامه با اون تفکری که گفتم باهاش کنار اومدم:)
متشکرم از توصیف تون.
با این حساب، احتمالا احتیاج به زمان بیشتری دارم برای پیدا کردن دید(یا شاید حس) بهتری از مرگ. یا روح و یا خدا...
بازم بی نهایت سپاس :-)
پاسخ:
بله گذشت زمان کمک میکنه به نگرشمون نسبت به اتفاقات و هستی
ممنون از شما و محبتتون:)
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۷ هورام بانو
منم یه جورایی همینطورم 
آدمای اطرافم راحت گذاشتم اگه دوستی بعد یه سال بهم پیام بده کلی ذوق میکنم بهش نمیگم بی معرفت نهایت میگم دلم برات تنگ شده بود توی روزهایی که نبودی تو روزهایی که رفته بودی .خوشحال میشم از اینکه هنوز بعد یه سال تو ذهنشم 
من اینجوری ام که میگم آدما بی دلیل سر راه هم قرار نمیگیرن
 بعضیا بودنشون اونقدر عمق داره که چن ساعت کنارشون بودن واسه تموم عمر کافیه هر وقت یادشون به یادت بیاد یه لبخند میشینه رو لبات .اونایی که دوست داری بیشتر باشن  
یه دوستی دارم که فقط یکی دو ماه باهم بودیم اونم محدود ساعت های قبل یه کلاس الان 5 سال ندیدمش  راستش گاهی میترسم قیافه اش یادم بره یا اگه ببینمش نشناسمش چند ماه آدرس محل کارمو گرفته که بیاد دیدنم   گفته "نمیدونم کی میام! اومدنم یه سورپرایز"
 یاد گرفتم از بودن آدما تا وقتی که هستن لذت ببرم  یاد گرفتم با تمام وجود دوست داشته باشم اما وابسته نشم .
 اما دل تنگی رو دوست دارم، دل تنگی یعنی یه اوقات خوشی تو زندگیت بوده، یه اوقاتی که دلت هوای تکرارشون داره اما این دل تنگی که من میگم باعث بغل گرفتن زانوی غم نمیشه این دل تنگی که من میگم  مانع دوباره  ساختن لحظات خوب و جدید نمیشه برا همین جدا مینویسمش تا با اون دلتنگی اشتباه نشه شاید باید دنبال یه کلمه جدید باشم براش...
پاسخ:
چقدر افکارتون مثبت و خوبه:)
خوشحالم از این حال و هواتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">