انگار همه ی ستاره ها به دیدنمان آمده باشند. آسمان روشن بود. پاهایمان را از لب پنجره آویزان کرده بودیم و حرفی نمی زدیم. آن قدر آسمان نزدیک بود که دستم را بالا بردم تا ستاره ای بچینم. دستم اما نرسید. کیت خندید. من هم.
هرچقدر صدایش می زدم، بیدار نمی شد. خودش را به خواب زده بود. قرار نانوشته مان این بود که مجازات این حرکت، خیس شدن است. به آشپزخانه رفتم. با لیوانی پر به اتاق برگشتم. به محض ورود به اتاق، یک سطل پر از آب، رویم خالی شد.
کیت، دل ِ آمدن به فرودگاه را ندارد. همیشه مراسم خداحافظی در خانه اش انجام می شود. این بار اما از همیشه سخت تر بود. در آغوشم که گرفت، پاهایش را محکم دورم حلقه کرد. سرش روی شانه ام بود و آرام زیر گوشم می گفت: پیلیز ! پیلیز ! اما چاره ای نبود. باید به کشور لعنتی ام برمی گشتم. طولانی بوسیدمش. و با چمدانم از خانه اش بیرون آمدم. سنگینی نگاهش را از پشت پنجره حس کردم. سرم را برگرداندم. و کیت را دیدم که بینی اش را به شیشه چسبانده بود و با انگشتان اشاره و شست های دو دستش، قلب نشانم می داد. برایش بوسه فرستادم. و نگاهم را از او گرفتم. نت گوشیم را باز کردم و نوشتم: زندگی بسیار بی رحم و زیباست؛ خاصه اگر عاشق باشی.