خون آدم را بند نیاورده
خلیفه های خدا روی زمین!
درون تفنگ هاتان
گل بکارید
بگذارید کودکانتان
نام گلوله را ندانند
درون نارنجک ها را پر از بوسه کنید
طوری که ترکش هایش
دنیا را بگیرد
تا تمام دریاها سرخ نشده اند
بس کنید
بس کنید
که گلوله هاتان هم
در سینه ی کودکان، خون گریه می کنند
آی آدم!
آیا هیچ بر خود این گمانت بود؟
یک. دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین، میلیون ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می کند. و تماشای من، ابعاد تازه ای به خود می گیرد. یادم هست در بنارس، میان مرده ها و بیمارها و گداها، از تماشای یک بنای قدیمی، دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود. و سرم در استتیک. وقتی پدرم مرد، نوشتم: پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می دانستم و می دانم که پاسبان ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی گردد. دنیا در ما ذخیره می شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می خورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه می کنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی، خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است. من هزارها گرسنه در خاک هند دیده ام. و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم، دهانم گس شده است. گرسنگی هندی، سبک دهانم را عوض کرده است. و من دین خودم را ادا کرده ام. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)