مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو


   نیل دعوتم کرده که توی چالش "داستان تو چیه ؟" شرکت کنم. ضمن تشکر از نیل، همه ی خواننده های وبلاگم رو دعوت می کنم به این چالش. اسم نمیارم که حالت اجبار و رودرواسی و اینا پیش نیاد.    قبل از همه چیز بگم که اگه خیال کردی با خوندن این پست می تونی مهدیار دلکش رو بشناسی و داستانش رو بفهمی، سخت در اشتباهی. آدمیزاد پیچیده تر و متفاوت تر از این ه که توی چن تا جمله جا بشه. گاهی نگاهش، نوع نگاهش، محبت نگاهش، انرژی نگاهش و حرفای نگاهش می تونه برای کل عمر یه آدم کافی باشه. چه جوری میشه نگاه یه نفر رو تمام و کمال، به وسیله ی کلمه منتقل کرد ؟ حالا حالت دستاش بماند. حرکات دستاش بماند. نوع راه رفتنش. نوع خوشحال شدنش. نوع خندیدنش. نوع لوس شدنش. و هزاران چیز دیگه که فقط با بودن و زندگی کردن کنارش ممکن ه بتونی چن تاش رو بفهمی و رازگشایی کنی و به یه چیزایی از اون آدم برسی. اگه کسی دوس داشتنی ه، دلیل داره. اگه کنار کسی حال خوبی داری، دلیل داره. اگه کسی خوب می خنده، دلیل داره. اگه نگاهش دلت رو می کشه، دلیل داره. دلیلای درونی. مثلا چون طرف دلش آروم ه. به اطمینان رسیده. به مقام رضا. ولی معمولا ما نمیریم دنبال کشف اینایی که توضیح دادنی نیستن. و اتفاقا خیلی هم مهمن. در بهترین حالت اگه تازه اینارو تشخیص بدیم و بفهمیم، فقط میگیم طرف چقد خوب ه. به به.    خب. اینا یه کلیاتی بود در مورد این چالش و آدما.
   اما مهدیار ... بخوام خلاصه بگم باید بگم که اینها رو از دنیا دوست تر دارم: سهراب سپهری، پرنده ها، کیت، آسمون، خل بازی، تنهایی، بچه ها و اونایی که بچه موندن، شعر، درخت (بیدمجنون، صنوبر، سپیدار)، محبت کردن و محبت دیدن، موسیقی، تماشا کردن، انسان و انسانیت و کسایی که از زندگی چیزای بیشتری می خوان و قلبشون صدای گنجیشک میده، کسایی که اهل تفکرن، آرومن، عمیقن و سرزنده. دخترایی که پکیج بودنشون، طوری ه که فکرت هم نمی تونه سمت دیگه ای بره و توی دوستی، خودشونن. خود واقعیشون. و تو می تونی با خیال راحت دوستشون داشته باشی و اینو بدون ترس بهشون بگی. پسرایی که دغدغه شون از مسائل جنسی فراتره و چیزای دیگه ی زندگی رو هم می بینن. آرومن و عمیق و تو وقتی باهاشونی انگار با خودتی.
   یه هفته پیش، به همراه دوتا از دوستام، با استاد ملکیان دیدار خصوصی داشتیم. استاد معتقد بود که بودا بزرگترین آدمی ه که دنیا به خودش دیده. در مورد سهراب نمی خوام بگم که بزرگترین آدمی بوده که آفریده شده؛ می خوام بگم که بهترین الگوی زندگیم ه. منطبق ترین آدم با روحیات من ه. آدمی که بی نیازم می کنه از هر آدم و مرام و مسلک و دین دیگه ای. سهراب، بعد از دین و آدم ه. دین اومده که در نهایتش سهراب تحویل بده. ولی می بینیم که کیارو تحویل میده. یه عالمه آدم جنگ طلب و بی منطق و متعصب و سطحی و خودبرتربین که بزرگترین دغدغه شون بهشت و جهنمی ه که مکان خیالش می کنن و به خاطرش هر روز خم و راست میشن و مو می پوشونن که خدایی ناکرده به طبقه ی پایین تری از بهشت تبعید نشن. و مطلقا از اخلاق بویی نبرده ن و راحت غیبت می کنن و دروغ میگن و به امید بخشش توی شب قدر، از گناه کردن ابایی ندارند. کسایی که نمی دونن وجود خداشون رو هم نمیشه عقلی اثبات کرد و باید قلبی پذیرفتش، بعد چنان از آیه های قرآن و نحوه ی نزولش میگن که انگار فیلمبردار پشت صحنه اش بوده ن. مقلدایی که اکثریتشون در برابر اندیشیدن مقاومت عجیبی می کنن و همه چیز رو سیاه و سفید می بینن. سفیدها مقدسن و بهترین و معصوم. و سیاه ها کثیفن و بدترین و محکوم. چادر و ریش ینی سعادت. و آرایش و آزادی فردی و اجتماعی یعنی شقاوت. خودشون رو در قله ی هدایت و انسانیت فرض می کنن و بقیه رو در چاه گمراهی. و البته اقلیتی هم هستن که دین رو فهمیده ن و توی راه انسانیت ازش کمک می گیرن. دلم به حال آدمای متعصب می سوزه. چه اینوری؛ چه اونوری. کسایی که هیچ خط قرمزی ندارن. هیچی رو جز خودشون قبول ندارن. آدمای متکبر و خودخفن پندار که از بالا به آدما نگاه می کنن. فک می کنن هرکی نماز می خونه یا چادر سرش ه، عقب افتاده ست. یا جواب سلام آدمارو بر اساس صفرای حساب بانکیشون میدن. آدمایی که برای جلب توجه بقیه، به هیچ لوازم آرایشی نه نمیگن.
   از دو مدل آدمایی که گفتم گریزونم. آدمای کمی هستن که بین این دو دسته قرار می گیرن و ارزش این رو دارن که به تنهایی ترجیح داده بشن. آدم کم غروری ام. تا جایی که بشه ازش استفاده نمی کنم. مگراین که احساس کنم داره بهم بی احترامی میشه. دوس دارم که همه ی آدما با خود واقعیشون زندگی کنن تا نیازی به غرور نباشه. توی آشناییا همیشه یه مرحله جلوترم. نیازی به پیش آشنایی ندارم. انگار که می شناسم آدمارو. یه بهونه ی کوچیک کافی ه برای لبخند و مهرورزی و شروع دوستی.
   زبان من، زبان محبت ه. جزو اصول دنیایی ه که برای خودم ساختم. نمی تونم و نمی خوام که ثانیه هام بدون محبت بگذرن. تا جایی که ممکن باشه با قواعد خودم زندگی می کنم. و بهترین لحظه های زندگیم هم همین ثانیه هایی ان که دنیا و آدما می ذارن، قواعد خودم توشون جاری باشه. همه ی شعرها و نوشته ها و لحظات نابم، توی همین ثانیه ها و دنیا به وجود اومدن. لذت عجیب و غیرقابل نوشتنی رو موقع نوشتن تجربه می کنم. لذتی که منو از خیلی از لذتای دیگه بی نیاز کرده. خلسه ای سراسر لذت بخش و سبک کننده. موقع نوشتن، پرنده تر میشم.
حرف زیاده ولی سرتون رو درد نمیارم. از مرگ میگم و تموم. روحت که پرنده باشه، جسمت میشه قفس. همین.
مهدیار دلکش

نظرات  (۱)

سلام خوشحال میشم یه سر به شعرام بزنین ونقد کنین اقای دلکش ممنون

پاسخ:
سلام
حتما میام و میخونمتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">