اما مهدیار ... بخوام خلاصه بگم باید بگم که اینها رو از دنیا دوست تر دارم: سهراب سپهری، پرنده ها، کیت، آسمون، خل بازی، تنهایی، بچه ها و اونایی که بچه موندن، شعر، درخت (بیدمجنون، صنوبر، سپیدار)، محبت کردن و محبت دیدن، موسیقی، تماشا کردن، انسان و انسانیت و کسایی که از زندگی چیزای بیشتری می خوان و قلبشون صدای گنجیشک میده، کسایی که اهل تفکرن، آرومن، عمیقن و سرزنده. دخترایی که پکیج بودنشون، طوری ه که فکرت هم نمی تونه سمت دیگه ای بره و توی دوستی، خودشونن. خود واقعیشون. و تو می تونی با خیال راحت دوستشون داشته باشی و اینو بدون ترس بهشون بگی. پسرایی که دغدغه شون از مسائل جنسی فراتره و چیزای دیگه ی زندگی رو هم می بینن. آرومن و عمیق و تو وقتی باهاشونی انگار با خودتی.
یه هفته پیش، به همراه دوتا از دوستام، با استاد ملکیان دیدار خصوصی داشتیم. استاد معتقد بود که بودا بزرگترین آدمی ه که دنیا به خودش دیده. در مورد سهراب نمی خوام بگم که بزرگترین آدمی بوده که آفریده شده؛ می خوام بگم که بهترین الگوی زندگیم ه. منطبق ترین آدم با روحیات من ه. آدمی که بی نیازم می کنه از هر آدم و مرام و مسلک و دین دیگه ای. سهراب، بعد از دین و آدم ه. دین اومده که در نهایتش سهراب تحویل بده. ولی می بینیم که کیارو تحویل میده. یه عالمه آدم جنگ طلب و بی منطق و متعصب و سطحی و خودبرتربین که بزرگترین دغدغه شون بهشت و جهنمی ه که مکان خیالش می کنن و به خاطرش هر روز خم و راست میشن و مو می پوشونن که خدایی ناکرده به طبقه ی پایین تری از بهشت تبعید نشن. و مطلقا از اخلاق بویی نبرده ن و راحت غیبت می کنن و دروغ میگن و به امید بخشش توی شب قدر، از گناه کردن ابایی ندارند. کسایی که نمی دونن وجود خداشون رو هم نمیشه عقلی اثبات کرد و باید قلبی پذیرفتش، بعد چنان از آیه های قرآن و نحوه ی نزولش میگن که انگار فیلمبردار پشت صحنه اش بوده ن. مقلدایی که اکثریتشون در برابر اندیشیدن مقاومت عجیبی می کنن و همه چیز رو سیاه و سفید می بینن. سفیدها مقدسن و بهترین و معصوم. و سیاه ها کثیفن و بدترین و محکوم. چادر و ریش ینی سعادت. و آرایش و آزادی فردی و اجتماعی یعنی شقاوت. خودشون رو در قله ی هدایت و انسانیت فرض می کنن و بقیه رو در چاه گمراهی. و البته اقلیتی هم هستن که دین رو فهمیده ن و توی راه انسانیت ازش کمک می گیرن. دلم به حال آدمای متعصب می سوزه. چه اینوری؛ چه اونوری. کسایی که هیچ خط قرمزی ندارن. هیچی رو جز خودشون قبول ندارن. آدمای متکبر و خودخفن پندار که از بالا به آدما نگاه می کنن. فک می کنن هرکی نماز می خونه یا چادر سرش ه، عقب افتاده ست. یا جواب سلام آدمارو بر اساس صفرای حساب بانکیشون میدن. آدمایی که برای جلب توجه بقیه، به هیچ لوازم آرایشی نه نمیگن.
از دو مدل آدمایی که گفتم گریزونم. آدمای کمی هستن که بین این دو دسته قرار می گیرن و ارزش این رو دارن که به تنهایی ترجیح داده بشن. آدم کم غروری ام. تا جایی که بشه ازش استفاده نمی کنم. مگراین که احساس کنم داره بهم بی احترامی میشه. دوس دارم که همه ی آدما با خود واقعیشون زندگی کنن تا نیازی به غرور نباشه. توی آشناییا همیشه یه مرحله جلوترم. نیازی به پیش آشنایی ندارم. انگار که می شناسم آدمارو. یه بهونه ی کوچیک کافی ه برای لبخند و مهرورزی و شروع دوستی.
زبان من، زبان محبت ه. جزو اصول دنیایی ه که برای خودم ساختم. نمی تونم و نمی خوام که ثانیه هام بدون محبت بگذرن. تا جایی که ممکن باشه با قواعد خودم زندگی می کنم. و بهترین لحظه های زندگیم هم همین ثانیه هایی ان که دنیا و آدما می ذارن، قواعد خودم توشون جاری باشه. همه ی شعرها و نوشته ها و لحظات نابم، توی همین ثانیه ها و دنیا به وجود اومدن. لذت عجیب و غیرقابل نوشتنی رو موقع نوشتن تجربه می کنم. لذتی که منو از خیلی از لذتای دیگه بی نیاز کرده. خلسه ای سراسر لذت بخش و سبک کننده. موقع نوشتن، پرنده تر میشم.
حرف زیاده ولی سرتون رو درد نمیارم. از مرگ میگم و تموم. روحت که پرنده باشه، جسمت میشه قفس. همین.