فقط می تواند دیرتر بمیرد
مرگ مدام از دو سمتم عبور می کند
و من نگاه می کنم به آسمان
پرنده ها چه لذتی می برند
چشمم می افتد به بال هایم
و خونی که هنوز هم ...
با گارد ریل ها
از عشق می گویم
از آسمان
و روزهایی که شک دارم واقعی بودند
آن ها فقط نگاهم می کنند
من عادت ندارم به آهن
به خون
و مرگ مدام از دو سمتم عبور می کند
یک. دلیل فراوانی بدبختی این است که فقط عده ی بسیار اندکی از انسان ها عاشق هستند. همه می خواهند عاشق باشند. همه می خواهند معشوق باشند. اما هیچ کس هنر عشق ورزیدن را نمی آموزد. تو فقط با نیرویی نهان به دنیا می آیی اما این نیروی نهان باید آشکار شود. باید واقعیت پیدا کند. و نخستین شرط آن هشیار تر شدن است. مردم نا آگاه اند از این رو خواهان عشق اند. مردم خواهان عشق اند اما از آنجا که ناآگاه اند، هرکاری انجام می دهند در خلاف عشق است. آنان عشق را نابود می سازند و آن گاه بدبخت می شوند. سپس سرنوشت و خدا را مقصر می دانند. همه چیز را مقصر می دانند مگر خودشان را. انسان آگاه همیشه خودش را مقصر می داند، زیرا از این حقیقت آگاه است که آرزوها و اعمالش در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند و با یکدیگر در تضادند. شرط اساسی آگاه بودن است. هنر آگاهی است که به هنر عشق ورزیدن و شاد بودن تبدیل می شود. این همه ی دین است. (اوشو)