خانه ی ما را
جهان تصور می کنند
و در حسرت زندگی در اتاقم
مدام خود را از محاصره ی آب نجات می دهند
من در اتاقم نشسته ام
به زندگی در ماه فکر می کنم
یک. تا چشم کار می کند / تو را نمی بینم / از نشان هایی که داده اند / باید همین دور و برها باشی / زیر همین گوشه از آسمان / که می تواند فیروزه ای باشد / جایی در رنگ های خلوت این شهر / در عطر سنگین همین ماه / که شب بوها را / گیج کرده است / پشت یکی از همین پنجره ها / که مرا در خیابان های در به در این شهر تکثیر می کند / تا به اینجا / تمام نشانی ها / درست از آب در آمده است / آسمان / ماه / شب بوهای گیج / میز صبحانه ای در آفتاب نیم روز / فنجان خالی قهوه / ماتیک خوش رنگی / بر فیلتر سیگاری نیم سوخته / دستمال کاغذی ای که بوی دست های تو را می دهد / و سایه ی خنکی که مرغابیان / به خرده نانی که تو بر ان پاشیده ای تک می زنند / می بینی که راه را / اشتباه نیامده ام / آن قدر نزدیک شده ام / که شبیه تو را دیگر / به ندرت می بینم / اما تا چشم کار می کند / تو را نمی بینم / تو را ندیده ام / تو را ... (عباس صفاری)