می نشینم
آدمی در گوشه ای از جهان می میرد
می ایستم
گلی در گوشه ای دیگر
و حتی در خواب
آدم ها و گل ها
از رفتن دست برنمی دارند
کاری از دستانم برنمی آید
با آدمی که ماییم
چه کار می توان کرد برای دنیا؟
وقتی در همین ثانیه ها هم
چندین موجود دیگر
جان خود را از دست می دهند؟
باید آتش روشن کرد
و با شکوه تمام
برای تمام رنج ها رقصید
تنها سرخ پوستان
تلقی درستی از زندگی داشته اند
یک. برای رفتن از اینجا / یک پرنده چند مرتبه باید بال بزند / این درخت ها تا کجا غم انگیزند / و مرزها خود را / متعلق به کدام سمت می دانند (رضا عابدین زاده)