کریشنا مورتی، در کتاب اولین و آخرین رهایی اش می گوید که برای شدن، ابتدا باید بر آن چه که هست، تسلط یافت؛ بدون ذهنی گری و پیش فرض؛ با ذهنی خالی و هشیار و آماده ی دریافت؛ بدون گذشته و آینده. هر تلاشی برای شدن، بدون شرایط بالا، محکوم به شکست و تشویش و ناراحتی و غم است.
ما باید با از بین بردن ذره ذره ی تاریکی، به نور برسیم و نور بشویم. در تاریکی نشستن و خواستن نور، ثمری ندارد. ما باید خود را بشناسیم و اگر توانستیم بدون برچسب و چهارچوب و دین و آیین (و هر گونه محدودکننده و قفسی)، خود را دریابیم، خدا را نیز خواهیم یافت و فریاد انالحق سر خواهیم داد. آن وقت دیگر فاصله ای بین ما و خدا نخواهد بود. آن وقت دیگر نیازی به دعا و مناجات نیست. چون خدا در ماست و ماست. دعا برای زمانی ست که فاصله باشد، و من و تویی.
چگونه می شود یک ناشناخته را شناخت؟ چیزی که به آن می گوییم لیس کمثله شی ؟ هر تعریفی که از این ناشناخته بشود، صرفا تعریفی ست که آن شخص براساس ذهنیت خود و محیط و شرایط زندگی خود به آن رسیده است. شبیه همان داستان مولانا و فیلی ست که در تاریکی بود و هر کسی به یک اندام او دست می کشید و تعریفی از آن می کرد. اما آن فقط اندامی از اندام های آن فیل بود و نه همه ی آن؛ و همه در حالی که درست می گفتند، همه ی حقیقت را نمی دانستند و نمی توانستند که بدانند.
تصور ما از خدا نیز همین گونه است. هر کسی تعریف و تصوری از خدا دارد؛ اما چون خدا ناشناخته ست و ما در تاریکی هستیم، نمی توانیم تمام حقیقت را ببینیم؛ و تعریفی ناقص داریم. باید از چهارچوب ها و محدودکننده ها و تعاریف مشخص و آن چه که از گذشته و توسط دیگران به ما رسیده است، خود را خالی کنیم تا نور شویم و بینا؛ و خود و دنیا را از تاریکی نجات دهیم.
+ به همه ی دوستان، اکیدا پیشنهاد می کنم که کتاب اولین و آخرین رهایی از جیدو کریشنا مورتی (انتشارات مجید) را مطالعه کنند. واقعا کتاب تحول آفرین و مفیدی ست.