تا راهی به آن سوی زمین پیدا کنم
پرندهها گاهی در قفس میپرند
درختها میلههای قفساند
آبها، راه را بستهاند
و میمونها
مدام به دنبال دکمهی برگشت میگردند
آنقدر خاک باغچه را کنار زدم
که لاشهی گنجشکی را دیدم
انگار پاسخم بود
حالا سکوت کردهام
شبیه کرمابریشم
و دستهایم را از دست دادهام
پرندهای هستم در قفس
که حس میکند تمام آسمانها را پرواز کرده است
یک. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده، بادهشان هم خون خویش / ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش (مولانا)