به دخترکی که جلوی موتور پدرش نشسته بود
و همانطور که از مقابل ایستگاه اتوبوس عبور میکردند،
برایم دست تکان داد و فریاد زد: سلـــــــــــــــــــــــــــام
من از گذشته میآیم
از عصر درشکهها و اسبها
و فکر میکنم اگر دامنت اینقدر کوتاه نبود
میتوانستم دست به دامانت شوم
من شعر مینویسم
و تو زندگی میکنی
کسی که از زندگی راضیست
نیازی به شعر ندارد.
من از پشت کوهها میآیم
از جایی که باد را میبینند
که باد را میفهمند
در شهر تو
کسی برای سروها سایه نمیسازد
کسی به فکر خستگی رودخانه نیست.
در خودم جا نمیشوم
یکی در من سرش دائم به قفس میخورد
آنقدر در جادهی غم دویدهام
که به شادی رسیدهام
مثل حاملهای که دیگر بچهاش لگد نمیزند
و با عروسکها میرقصد.
من از گذشته میآیم
از عصری که قطارها شیهه میکشیدند
و کلاههای همدیگر را
تنها هنگام بوسیدن برمیداشتند.
بارها
دست بر گردن زمان
مست
در پیادهروها قدم زدم
و بارها تو را ندیدم
من بادی هستم که یک روز خود را در آب دیده
و بعد از آن به او «تو» گفته است
همیشه از خود میپرسم
که آیا تصویر تو از پرنده
با تصویر من یکیست؟
آیا پرندهها
بادهایی هستند
که خود را دیدهاند؟
باد نمیخواهد چیزی را جابهجا کند
دنبال کسی میگردد در زمان
هربار خسته از دویدن
در دام گلی میمیرد و دشت را زیباتر میکند
اکسیژنهای دشت
مست از بوی گلها
به شهر میآیند
و دوباره به گذشته سفر میکنند ..
ما چند دقیقه
آری تنها چند دقیقه زندگی میکنیم
و مابقی را به درد
نامهای دیگری میدهیم
خودم را شخم زدهام
تا چیزی در من بکاری
پرواز کردهام
از مکان و از زمان
به تو رسیدهام
این راه کمی نیست
برای من که تمام عمر
نه دور شدهام
نه نزدیک
تنها رفتهام
باد کجا میتواند بگوید رسیدم؟
آیا دریا ادامهی رود نیست؟
شاید ما مردگانی هستیم
که هنوز مرگ را نفهمیدهایم
میخواهم گوری باشم
که تو را در آغوش میگیرد
آنقدر محکم
که از همدیگر تشخیص داده نشویم
یک. آن روز کجای خانه نشسته بودم / که میتوانستم آن همه شعر بگویم؟ / کدام لامپ روشن بود؟ / میخواهم آنقدر شعر بگویم / که اگر فردا مردم / نتوانی انکارم کنی / میخواهم شعرم چون شایعهای در شهر بپیچد / و زنان / هربار چیزی به آن اضافه کنند / امشب تمام نمیشود / امشب باید یکی از ما شعر بگوید / یکی گریه کند / در دلم جایی برای پنهانشدن نیست / من همهی زاویهها را فرسودهام / دیگر وقت آن است که مرگ بیاید / و شاخهایش را در دلم فرو کند (الهام اسلامی)