همهچیز از نوری شروع شد
که روی موهای روشنت نشسته بود
گندمزار آتش گرفت
کلاغها نمیدانستند خبر را به کجا ببرند
مترسکها سربرگردانده بودند
تا فاصلهشان با مرگ را بسنجند
عزیزم
تو این درخت را میبینی
نه جنگلی را که به سبز معنا داده بود
نه پرندههایی را که کوچ کردند
تبرت را بیاور
روی لبهایم بگذار
باز هم تکرار کن
بیشتر
بیشتر
بگذار رگهایم بیدار شوند
درخت خشکیده مدارا نمیخواهد
یا جانپناهِ پرندگان خواهم شد
یا دفتری پر از شعرهای عاشقانه
گندم جان
من نخواهم مرد
چون نور را روی موهای روشنت میبینم
چون میدانم دیوانگی چیست
در قبرستان اگر
کسی از پشت، چشمهایت را گرفت
بیدرنگ نام کوچکم را صدا بزن
من آنقدر دیوانهام
که کلاغها نمیدانند
خبر مرگم را برای چهکسی ببرند؟
که هنگام مرگ
لبخند خواهم زد
گندمزار من!
آتشت را به من برسان
با تو من
یک جنگل هیزمم
با تو من
چقدر مردن را دوست دارم
یک. نازی وقتها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم، حرف از یادمان رفت. خرد، چند قدم بالاتر از لالشدن است. از خرد دست بشوییم و حرف بزنیم. از لیوان آب، از جنگ ویتنام، از کوچههای لندن ... وقتی با تو گفتوگو دارم، کودکیِ اشیاء به من برمیگردد. دنیا ساده میشود و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا میبرد. آنوقت دلم میخواهد منطق خودم را با تمام صبحانههای خوب قاطی کنم؛ دلم میخواهد درها را روی زمین بخوابانم چون از ایستادن خسته شدهاند. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)
دو. به صدای قلب مادرتان گوش بدهید.