سطح کتاب، آنقدرها بالا نیست. اما میان همین حرفهای معمولی و گاهاً شعاری، حرفهای نابی هم پیدا میشود که در ادامه خواهم آوردمشان:
بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانهمردن، ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو میدانی که بر این مرده حتی قطرهای نباید گریست .. من هر روز که بروم، بیآرزو رفتهام. مطلقاً بیتوقعم. ابداً تشنه نیستم و چشمهایم به دنبال هیچ، هیچ و هیچچیز نیست .. من به مراتب بیش از شایستگیام، شیرهی زندگی را مکیدهام. و اینک، هرچه فکر میکنم، میبینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده که بخواهم .. من با جهان، شادمانه وداع میکنم، با من عزادارانه وداع مکن. و هرگز نیمنگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار میزنند و شیون میکنند، نینداز. آنها مرا نمیشناسند و هرگز نمیشناختهاند. ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخهگلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیرلب به شادی آواز میخوانند، بگذرند .. به یاد داشته باش که از تو بغضکردن و خودْخوردن و غم فرودادن و در خلوتْگریستن و در جمعْلبخندزدن نمیخواهم. این سفر را باورداشتن و برای راهیِ شاد و راضیِ این سفر، دستی شادمانه تکاندادن میخواهم. بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامهی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم که از ما جز خنده بر رفتهی خویش را توقع نداشته است؟
بیپروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنیست بسیار دشوار؛ تا مرزهای ناممکن. اما من، نسبت به تو، از پسِ این مهمِ دشوار، به آسانی برآمدهام؛ چرا که خوبیِ تو، خوبیِ خالصانه، همیشگی و رو به تزایدیست که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته.
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچچیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد. اما میداندادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم، حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام ... مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. اگر به خاطر تزکیهی روح، قدری غمگین باید بود -که البته باید بود- ضرورت است که چنین غمی، انتخابشده باشد، نه تحمیل شده.