بیایید از دوستداشتنیهایمان بنویسیم؛ تا زندهاند بنویسیم. کلمات را برای زندگان خرج کنیم. چقدر زشت و کریه است که به محض مردن آدمها از آنها میگوییم.
اگر کسی دوستداشتنی است،حق و لیاقت دانستن این موضوع را دارد.
از شما میخواهم که برای دوستداشتنیهایتان تا زندهاند بنویسید و در شبکههای اجتماعیتان انتشار دهید. یا نوشتهتان را برای خودشان بفرستید.
اعضای خانواده؛ نزدیکان؛ خواننده؛ نویسنده؛ شاعر؛ فوتبالیست .. فرقی نمیکند؛ برای هر کسی که دوستش دارید، که در زندگی شما تاثیر زیادی گذاشته است، که مرگش شما را ناراحت خواهد کرد، بنویسید. در روزی غیر از تولد یا مرگش؛ در یک روز معمولی بنویسید.
زنده باد زندگان و زندگانی!
برای آقا محمد داداش:
برای «مهربانترین آدم زندگیم» بودن، رقابت تنگاتنگی با مادرم دارد. احساساتی؛ احساساتی؛ بامعرفت؛ با محبت؛ دلسوز؛ کاردرست؛ خانوادهدوست؛ فانتزیباز؛ رویاپرداز؛ دستودلباز؛ دلزنده .. اینها بارزترینهای آقا محمد داداش هستند. اگر بدقولی و بیاعصابیهای گاهگاهش نبود، که دیگر انسان نبود.
آقا محمد داداش، ظرفیتهایی بیشتر از حد معمول یک انسان، برای مهرورزی دارد. میتواند برای خوشحالی کسی که دوستش دارد، کارهایی بکند که خودِ آن آدم هم سوپرایز و شگفتزده شود. و واقعا خوشا به حال کسی که همسر او خواهد شد.
کودکیِ ما با هم گذشت. از وقتی که مادرم را شناختم، او هم بود؛ با شیشه شیری در دست؛ با بوسهها و آغوشهایش. از همان کودکی برایم یک رهبر بود؛ یک الگو؛ یک مبارز.
آقا محمد داداش، راهی را که زندگی پیشنهادش داده بود، نپذیرفت و راه تازهای ساخت. جنگید و جنگید و حقش را گرفت. و حالا طوری زندگی میکند که میخواهد.
دو سال پیش که برای تمرین رانندگی توی ماشینش نشسته بودم و او هم کنارم با حوصله نکات رانندگی را گوشزد میکرد، پرت شدم به سالها سالها قبل؛ به دوچرخهی قرمزمان و کمکیهایش؛ به نشستن من روی دوچرخه و کمک آقا محمد داداش برای نیفتادن دوچرخه؛ پرت شدم به کارتبازی و تیلهبازی؛ به قلعهسازی و خرابکردنشان؛ به فکر بکر؛ به اینکه چه کسی زودتر پیام بازرگانی را حدس میزد؛ به نامیسیجی۱۲۵.
بدون آقا محمد داداش، مهدیار هم طور دیگر میبود؛ طور غیرجالبتر؛ فقط شاید کمی مستقلتر میشد.
سپاس تو راست ای برادر؛ ای آقا محمد داداش! سایهات کم مباد ای سرو رعنا!