مثل حرفهای آخر خورشید
سرخ سرخم
چگونه باید آسمان را ترجمه کرد
که چیزی جا نیفتد؟
من هنوز زندهام
و گاهی برای پرندهها دست تکان میدهم
مثل باران
میمیریم و زنده میشویم
در ابرهایی
که دیگر مثل قبل نیستند
که هربار سکوت را بیشتر ترجیح میدهند
لاکپشتی
مدام تا گلویم بالا میآید
و دوباره درون آب میافتد
آیا انسان
حرفی بود که باید زده میشد؟
پرنده
حرفی نیست
که از دهان آسمان بیرون آمده باشد
زمین
آن گوشی نیست که آسمان آرزویش را داشت
خدایان مدام بین زمین و آسمان پرواز میکنند
تا انسان از سردرگمی درآید
انسانی که عینک آفتابی میزند
انسانی که چتر میخرد
چگونه سر به مهر بگذارم
وقتی که بالهای خدا باز بازند؟
وقتی که پروازش
لبخندیست بر صورت آسمان
تو را تماشا میکنم
و عبادت من، اینگونه است
یک. کبوتر اشتباه کرده است / چه اشتباهی! / سوی شمال رفت، به جنوب رسید / فکر کرد گندم، آب است / چه اشتباهی! / فکر کرد دریا، آسمان است / و شب، بامداد / چه اشتباهی! / ستارهها، قطرههای شبنم، / و گرما، برف / چه اشتباهی! / که دامنات، پیراهنش بود، / و دلات، لانهاش / چه اشتباهی! / [او بر ساحل خوابید، / تو بر بالای شاخهای.] (رافائل آلبرتی)