شاید اگر از شما بپرسند که بهترین و تاثیرگذارترین شعر یا برش شعر فروغ کدام است، هیچکدامتان نگویید: «چرا نگاه نکردم؟» از شعر بلند و بیهمتای «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»؛ اما برای من، این سطر از آنهاست که جهت داده و هنوز هم میدهد.
من خجالتی بودم. علاوه بر خجالت لازم، خجالتی نالازم و مسخره هم داشتم. که مانع اقدامکردن و تماشا کردنم بود. میدیدم اما با شرم. دلم میخواست بایستم اما درونم میگفت: کافیست؛ حرکت کن! با دل سیر و آرامش نگاه نمیکردم.
تماشا را از سهراب آموختم و تماشای طولانی و شجاعتش را از فروغ.
چند سال پیش بود که دکلمهی «ایمان بیاوریم ..» را با صدای فروغ گوش میدادم. در حال و هوای صدا و حرفهایش بودم که ناگهان هوشیار شدم. فروغ با لحنی حسرتبار و اندوهگین گفته بود: «چرا نگاه نکردم؟» ادامهی دکلمه را نفهمیدم. در خودم فرو رفتم. احساس خسران به من دست داد؛ حس اینکه در حال از دست دادنم. از آن به بعد آدمها و چیزها را بیشتر نگاه میکنم. پرجرات شدهام و پاداشش را هم گرفتهام؛ پاداشش شعرهایی رهاتر و درونی یکپارچهتر بوده است. با دنیا صادقتر شدهام و با خودم هم.
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمهی من بود ، به درون نطفهی من بازگشته بود