از تمام دستها
دست تقدیر
از تمام لبها
لب پنجره
از تمام سینهها
سینهی قبرستان
میخندیدی و برای زمستان هیزم جمع میکردم
ما زیر یک خورشید
زیر یک ماه رنج کشیدیم
میگفتیم دشت
و چیزی در ما دویدن میگرفت
میگفتیم اسب
و در خودمان میدویدیم
امشب را با مرگ میخوابم
تنگ در آغوشش
میخواهم صبح
تنها
یکی از ما زنده مانده باشد
یک. وقتی که بچه بودم خیال میکردم / هر پروانه / که نجات میدهم / هر حلزون / هر تارتنک / هر مگس / هر گوشخزک و هر کرم خاکی / خواهد آمد و برایم اشک خواهد ریخت / آنوقت که خاک میشوم / و آنانکه یک بار نجاتشان دادهام / هنوز اگر نمرده باشند / همه خواهند رسید / برای مراسم تدفینام / هنگام که عمری رفت / دریافتم / بیهوده است این / هیچیک نمیآیند / بیش از همه، / من باید / زنده بمانم / حالا وقتِ پیری / میپرسم اگر من نجاتشان دادم / لحظهی آخر / پس از همه / دو ــ سهتایشان / از راه / میرسند؟ (اریش فرید)
مشب را با مرگ میخوابم
تنگ در آغوشش
میخواهم صبح
تنها
یکی از ما زنده مانده باشد
چقد این قسمتش 👌👌