محیا دعوتم کرده به نوشتن از سه شخصیت محبوب زندگیم.
یک. سهراب سپهری:
من با سهراب شروع شدم. نوجوانیم با سهراب گذشت. و انطباق عجیب شخصیتش با من، او را برایم تبدیل به من کرده بود. هر جا که از او میگفتند، انگار که از من میگفتند. نسبت به او حس مالکیت داشتم و هنوز هم دارم. سهراب من را نرم و پذیرنده کرد. درخت را به من نشان داد. آسمان را برایم مهم کرد و چشمهایم را باز. سهراب کثافتِ گه است. سهراب، سپید است. با رگههایی از آبی کمرنگ. آنجا که از «ترنم موزون حزن» میگوید؛ آنجا که از «آدم اینجا تنهاست.»
.
دو. جلالالدین محمد رومی بلخی (مولانا):
اوف .. به بزرگیِ کائنات؛ که هر چقدر کهکشان در آن پیدا کنی، باز هم بزرگتر از چیزی است که فکر میکنی؛ باز هم چیز تازه برای کشف هست. من هنوز مولانا را آنطور که هست، نشناختهام؛ اما همینقدر هم که از او فهمیدهام، زندگی و دیدگاهم را متحول کرده است. حکمت و جنون او در حد اعلا است و کسی را مثل او نمیشناسم که چنین حکمت و جنون با کیفیتی داشته باشد. مولانا یک بیهمهچیز است؛ او سراپا عشق است و چیز دیگری ندارد. «گفت آن چیزِ دگر نیست دگر هیچ مگو» مولانا برای من آبی و قرمز است؛ بنفش است.
.
سه. گورو شاکیامونی یا گوتاما بودا:
«بودا»، یک لقب عام است؛ به معنای بیدار شده و به روشنی رسیده. و خیلیها به مقام بودایی رسیدهاند و خواهند رسید. اما آن کسی که مورد علاقهی من است و گفتههایش با بودن منطبق، گورو شاکیامونی نام دارد. انسان بزرگی که زیست آدمهای زیادی را متحول کرده است. از نظر من، منطبقترین و کاربردیترین آیینی را که بشر به خود دیده است، این مرد پایهگذاری کرده است. من بودایی نیستم اما بودا از الهامبخشترین انسانهای زندگیام بوده است. بودا سبز است؛ درخت آرامی که گنجشکها رویش مینشینند.
.
آدمهای دیگری هم هستند در زندگیام؛ مثل عبدالکریم سروش؛ مصطفی ملکیان؛ کیهان کلهر؛ حسین علیزاده؛ گروس عبدالملکیان. که مدیونشان هستم.