غصهها خواهند رفت؟
یا
همهچیز میتواند مرا خوشحال کند اما هیچچیز نمیتواند غم مرا ببرد؟
برای من دومیست. وقتی به عنوان یک ناظر، دنیا را تماشا میکنم، غمگین میشوم؛ از یک نهال؛ رشد درخت؛ مرگ درخت. از فقر؛ مرگ نهال؛ از آدمها؛ از آدمها. از زشتی آدمها؛ از هشیار نبودنشان؛ و حتی آدمهای زیبا غمگینم میکنند؛ آدمهایی که خانهی اولشان درونشان است و آن را آباد و سرسبز کردهاند. اندوهگین میشوم وقتی نمیتوانم با زیباییشان بیامیزم و در شهرِ درونشان محو شوم. زیباییِ یک الاغ، وقتی نتوانم با آن الاغ یکی شوم، غمگینم میکند. و هر چیزی که مرا از دنیا بگیرد و درونم را فعال کند، برایم غمانگیز است؛ حتی اگر لبخند؛ حتی در میان شادی.
کاش میشد زیباها را در آغوش کشید؛ آنچنان محکم که یا تو بمانی یا او.