او میمانْد؛ در چیزهایی که دوستشان میداشت. قسمتی از خودش، در تماشا و تنفسِ «آن» ثانیهها جامیمانْد. او پراکنده شده بود؛ چیزهایی که دوستشان داشت، شده بود. او در پراکندگیاش، آرام شده بود. «سکن الفواده بعشقها و ودادها» شده بود. «زیر شمشیر غمش، رقصکنان باید رفت»، شده بود. دلآرام شده بود. اما هنوز به اسمی که سالها پیش، روی او گذاشته بودند، خوانده میشد. با «رنجِ دوستداشتن»، دوست شده بود؛ با زندگی، با صدای آوازی که نمیخواست، اما میشنیدش، دوست شده بود. مثل نوزادی به بغلکنندهاش، اعتماد کرده بود. و برای اندوههایش، کتاب میخواند.