دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادرِ کوچِک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همهچیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان میبندند
ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایهلایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگردانَد
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...
دیگر میترسم حرف بزنم
انگار همهچیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافیست
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.