در تمام این چندسال، دو زندگی موازی داشتهام. در شادترین لحظههایم، خودم را در زندگی ایرانم تصور کردهام. که اگر مانده بودم الان در حال چه کاری بودم. که تولدم چطور میگذشت که سال نوام چطور بود. که در انقلاب، کجا بودم و چه کار میکردم.
من آدم کندهای هستم. زندگی با تمام قشنگیهایش و شادیهایم، رنج است برایم. هرجا که زیادی سنگین شوم دکمهی اجکت را میزنم و از هواپیما میپرم پایین.
گفتم هواپیما، یاد موشک افتادم. هربار که هواپیما میخواهد بلند شود، یاد آن آدمها میفتم؛ فرازگاه امام و آخرین لحظات انسانهایی بیگناه. و همزمان یاد آدمهای افغانستان میافتم که چرخ هواپیما را بغل کردند تا بتوانند فرار کنند. من چرا باید یاد این چیزها بیفتم؟
دیوثهای اروپایی این چیزها را نمیفهمند. یک جهان دارند و آن خودشان است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.