زندگی نکرده که غلط نداره، باید زندگی کنی و زندگی کنی و اشتباه و اشتباه، تا بفهمی چی به چیه. بدیش اینه که این وسط ممکنه آسیب بزنی به بقیه. این باگشه. وگرنه خودت اگه اذیت بشی ایرادی نداره، اصلا درستش همینه که اذیت بشی. همین اذیتشدنه شکلت میده اگه لهت نکنه کامل البته. ترجیحم اینه که له بشم و مهربون، تا اینکه هیچی اتفاق نیفته و اروپایی زندگی کنم و بمیرم، سلفسنتریک و نچسب. آدم گرسنه، مهربونه حتی توی اوج گرسنگیش. آدم له شده از رابطه یا آدمی که دوستش داشته هم همینطور. توجه میکنه به آدما. آدما براش مهمن، احساسات، عواطف.
وسط سفر بودیم و ایمیل تایید مدارکم رسیده بود. وسط خبر خوشحالی ترجیح داد بهم بگه که احساساتش عوض شده نسبت بهم. که دیگه مثل قبل نیستم براش. که حس میکنه که توی این سالها اون پیشرفت کرده و من از لحاظ هوش روانشناختی و احساساتی عقب موندهام و نمیتونم نیازهای روانی و عاطفیش رو برآورده کنم. گفت که نیاز به کسی داره که وقتی باهاش حرف میزنه، عکسالعمل نشون بده و نه اینکه سکوت کنه و با یکی دو کلمه، بحث رو ادامه نده. نگه «چه خوب» ، «نمیدونم» یا جوابای کوتاه. من همدلی و جوابای بلند میخوام. میخوام وقتی که حرف میزنم حس نکنم که با دیوار دارم حرف میزنم. گفت تو همیشه خودت رو میذاری جای من و جواب میدی، ولی من اینو نمیخوام. نیاز دارم که من رو درک کنی و از دید من ببینی مسائل رو.
منم که در تمام اون مدت داشتم یه جادهی بلند رو رانندگی میکردم، به همهی حرفاش فکر کردم و دیدم که حق میگه. من هیچوقت آدم حرفزدن زیاد نبودهام. کلا آدم حرفبزنی نیستم. بیشتر ترجیح میدم بشنوم. و خب توی یه رابطه با کسی که مدام دوست داره حرف بزنه، حکم دیوار رو دارم. دیدم حق داره و خب بعد از چند ثانیه سکوت دیدم در همون لحظه هم از حرفزدن عاجزم. خیلی حس بدی پیدا کردم.اون داشت از دیواربودن من شکایت میکرد و من در جواب، باز دیوار بودم. تمام خودم رو جمع کردم تا یه چیزی بگم. گفتم حق داری. میفهمم چی میگی. ولی نمیدونم چیکار باید بکنم. همیشه سعیم رو میکنم که اونطوری که میخوای باشم ولی بعضیوقتا واقعا نمیدونم چی باید بگم در جواب حرفات. گفتم از وقتی که با توام، خیلی بیشتر از کل زندگیم حرف زدهم.
گفت من از اینکه نمیتونم باهات حرفامو بگم خسته شدم و اینکه سرچ کردم اگه جدا شیم برات مشکلی پیش نمیاد. پاسپورتت رو نمیتونن بگیرن. نگاهش کردم. دیگه جاده رو نگاه نکردم. میخواستم حالت صورتش رو ببینم وقتی جملهش رو تموم کرد. روبهرو رو نگاه میکرد. دیگه چیزی نگفتم. فهمیدم که قضیه توی ذهنش تموم شده؛ اونقدری که حتی سرچ کرده که چی میشه بعدش. اون لحظه خیلی عجیب بود. از یه سفر عالی و یه خبر عالی، یهو رسیدم به رابطهی مهمی که یهویی تموم شده بود بیاونکه بدونم. تلاش هم فایدهای نداشت. بدتر از علی مصفا توی فیلما، مونده بودم چی بگم. بعدش گریه کرد گفت ولی نمیخوام از دستت بدم. قول میدی دوستم بمونی همیشه؟ من در حال جداسازی پشمها و پرهایم از هم، گفتم آره. گریه نکردم ولی حالم بدتر از اون بود.
امیدوارم فقط یه نوشته خیلی غمکین باشه