یکی از همکلاسیای دوران راهنمایی بهم پیام داد که اومدم شهرتون، میتونی بیای همو ببینیم؟ رفتم. بیست سال بود هم رو ندیده بودیم. بیست سال. چه عدد بزرگی. هنوز همون تهچهره رو داشت. مذهبی بود. هنوزم مونده بود. موقع بار رفتن که شد، گفت حلال میخوره. گزینهی بدون گوشت بهش پیشنهاد دادم. موقع حرفزدن، چندباری کلمات فارسی مناسب توی ذهنم نمیومدن و باید یه کمی فکر میکردم تا یادم بیاد. حس بدی پیدا کردم. فقط پنج سال گذشته از اومدنم، چرا باید اینجوری بشه؟ درسته که خیلی کم از زبان فارسی استفاده میکنم ولی من شاعرم؛ با کلمات فارسی عجین بودم. یعنی اگه بیشتر بگذره، قراره بیشتر فکر کنم برای استفاده از کلمات؟ قراره بعضی از کلمات یادم برن؟ چه وحشتناک!
شخصیتم رو توی زبان فارسی بیشتر دوست دارم. توی زبونای دیگه هنوز نتونستم به لذتی که میخوام برسم با شعر.
علاوه بر زبان فارسی، در ارتباط بودن با آدمهای فارسی هم از معدود خوبیهای ایران به دنیا اومدنه. یعنی مثلا پنج ساله داری توی یه کشوری زندگی میکنی، و دیدار شیش ساعته با یه همکلاسی بیستسال پیش، میشه از بهترین دیدارهای این پنج سال. یه آدم که باهاش اختلافنظر داری ولی مدل بودنش ایرانیه. نمیدونم دارم خوب توضیح میدم خودم رو یا نه.
جدا از همه چی و سیاست
ما خیلی خوشبختیم که ایرانی هستیم 🌻