دیروز کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» رو خوندم. انقدر خوب نوشته شده بود که یه روزه سیصد و سی صفحه رو خوندم. در تمام مدت با صدای خود حمیدرضا صدر توی سرم میخوندمش و این جذابترش میکرد. یه آدمی که پر از زندگیه، از آخرین تلاشها و مبارزاتش علیه سرطان و مرگ مینویسه. از عشقش به خانواده و دوستاش و وطنش. به تهران نامه مینویسه وقتی داره ترکش میکنه. از دردکشیدنهاش، از آدمهای جدید در مسیر درمان، از جزییات. تونست اشکم رو دربیاره. به این فکر کردم که من چطوری خواهم مرد؟ کسی خواهد بود که ازم مراقبت کنه اگه کارم به بیمارستان بکشه؟ عشق فرزند یا پارتنری بهم انرژی مبارزه با سرطان یا مرگ رو خواهد داد؟ بعد به خودم جواب دادم که به این دلیل نباید با کسی وارد رابطه شد یا به دنیاش آورد.
من خیلی دوست داشتم بچهدار بشم. از خیلی سال پیش. براش سنگ جمع میکردم، گل سر. ولی یه مدته که دیگه حتی «و دیگر هیچ» های وبلاگم هم تموم شدهاند و بهروز نمیشن. مثل یه رویای دور شده برام. یه چیزی که دوستش داشتی ولی قرار نیست بهش برسی.
اگه برای رسیدن به ماه تلاش کنی حتی اگه بهش نرسی هم بین ستاره ها رها می شی.....