دیشب وقتی از سر کار برمیگشتم، تصمیم گرفتم از اون یکی خروجی مترو خارج بشم و از مسیری برگردم خونه که هیچوقت نرفته بودم. گهگاهی برای مبارزه با روتین، از این کارا میکنم. همینطوری که حواسم به موزیک بود، یه آقایی با تجربههای فراوان، جلوم وایساد که وایسم. هندزفیری رو دراوردم و گفتم بله؟ گفت ببخشید شما مال اینجایی؟ گفتم تقریبا، چطور؟ گفت میخواستم برم بار کوجوته. میدونی کجاست؟ لهجهش میگفت که مال کلمبیاست و سنش میگفت که بلد نیست از گوگلمپ استفاده کنه. گفتم الان برات سرچ میکنم. زدم توی گوگلمپ و اون همزمان شروع کرد به درددل کردن. گفت قرار دارم دیرم شده. بهم گفتهن که توی این خیابونه ولی پیداش نمیکنم. خدا خیرت بده. بهش گفتم بر اساس گوگلمپ، باید پنج دقیقهی دیگه این خیابون رو بری ولی اون سمت خیابونه. برو اون طرف خیابون و همین رو ادامه بده تا برسی. بعد شروع کرد دعا کردن و گفتن اینکه خیلی مهربونی، خدا هرچی میخوای بهت بده و ... منم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم. خوش بگذره. و راهم رو ادامه دادم. توی باقی مسیر به این فکر کردم که این کار ساده، انقدر دعا نیاز داشت؟ چرا انقدر پیرمرد خوشحال شد؟ بعد یادم اومد که من هنوز متر ایران دستمه. به متر اینجا، همین که وایسی برای کسی که نمیشناسیش و چیزی رو براش سرچ کنی، خیلی حساب میشه. مخصوصا اگه مهاجر باشه. راجع به مهاجر و نژادپرستیهای آشکار و غیرمستقیم موجود، خیلی دوست دارم بنویسم و یه روزی توی یه پست جداگونه خواهم نوشت. ولی اینجا خواستم بگم که این قدرشناسی از طرف مهاجر، برای لطفهای کوچیک آدمها، خیلی دردناکه. پشتش، خیلی تنهایی و درد و گریهی بیاشک هست.
و اینکه، دیشب، اینکه اتفاقی مسیرم رو عوض کردم، یه تصادف بود؟ آیا اگه مسیرم رو عوض نمیکردم، اون مرد به قرارش میرسید؟ کس دیگهای جوابش رو میداد؟ یا همه ازش رد میشدن؟
دیشب انتخاب شده بودید تا دست خدا روی زمین باشید ....