توی سیستم دیدم که یه اسم و فامیل ایرانی میان اون روز هتل. خیلی خوشحال شدم. زنگ زدم پرسیدم چه ساعتی میرسین؟ گفت چهار. اسپانیایی حرف زدم البته. نمیخواستم طرف تعجب کنه یا سکته. اون روز ساعت سه و نیم شیفتم تموم میشد ولی موندم تا بیان. چهار شد و نیومدن. موندم. همکارام میگفتن بیا برو خونه اسکل. ایرانیان که ایرانیان، برو خونه استراحت کن. ولی دلم میخواست بمونم. ساعت پنج و نیم عصر در حالی که ناامید شده بودم و گفتم لابد کنسل کردن، کیفمو برداشتم و از در هتل زدم بیرون که دیدم یه ماشین با چهارتا چهرهی ایرانی، وارد پارکینگ هتل شد. برگشتم. رئیس رسپشن گفت چرا برگشتی؟ گفتم اومدن. گفت از کجا میدونی؟ گفتم از قیافهشون که وارد پارکینگ شدن. گفت چطوری از قیافه فهمیدی؟ گفتم توضیحش سخته ولی ما ایرانیا از قیافه میتونیم همو تشخیص بدیم. خلاصه که اومدن. اولین پذیرش رو به زبان مادری انجام دادم و خیلی کیف داد. اونا هم خیلی تعجب کردن وقتی فارسی خوشآمد گفتم. پدر خانواده هم گفت من شنبه میخوام برم تهران، اگه کاری داشتی بگو یا چیزی خواستی بفرستی. منم شمارمو دادم گفتم چیزی نیاز داشتین زنگ بزنین. و بعد، همکارام پرسیدن همو میشناختین از قبل؟ گفتم نه. براشون عجیب بود که صرفا به خاطر هموطن بودن، اینطوری با هم رفتار کنیم. ولی برای من، عجیب نبود و نیست.
هر چی بیشتر میگذره از مهاجرتم، بیشتر به این پی میبرم که بهترین سرمایه و جاذبهی ایران، آدماشن.
وقتی انتظارش رو نداشته باشی و اتفاق بیافته خیلی کیف میده.