دوباره خونهم رو عوض کردم. چهارمین خونه توی چهارماه گذشته. این یکی رو چند ماهی میمونم. تا اسفند. هر خونه یا آدمی که باهاش بودم زیاد یا کم باهام میمونه. انگار بهم شکل میده و روم اثر میذاره. هربار توی عوض کردن خونه خیلی خرج و ضرر دادم ولی خب میارزید. الان عوضش جلسهی شعر میرم. ملاک این که حالم خوبه با یه خونه یا اتاق، اینه که جلسهی شعر میرم یا نه. رفتم دیدم جلسات همه به زبان کاتالانن. ناامید شدم؟ نه. نشستم یه سرچ گسترده زدم و بالاخره دو جا رو پیدا کردم که اسپانیایی باشه. مهاجرت یادم داده که سرسخت باشم. یادم داده که بایستم و ادامه بدم. صاحب خونهی قبلی فکر کرد چون مهاجرم میتونه پول پیشم رو به بهونهی الکی بکشه بالا؛ ازش شکایت کردم. یا اون بنگاهیه که خواست پول قبضا رو از سی و پنج یورو به صد یورو برسونه با دوز و کلک، و سرجاش نشوندمش و به غلط کردم افتاد. من این روحیه رو نداشتم ولی خب زندگی بهت یاد میده.
چندتا اتفاق خوشحالکننده داره میفته توی این چندماه آینده ولی کسی رو ندارم براش تعریف کنم.
اگه برای ما تعریف کنید خیلی خوشحال می شیم :]