از چندین سال پیش، وقتی زیبایی میدیدم، غمگین میشدم. آدم زیبا، منظرهی زیبا، شعر زیبا. هنوزم همونم. یه وقتایی حجم این غم زیاد میشه.
این روزها جلسهی شعر زیاد میرم. خوبی بارسلونا اینه که هر روز یه گزینه برای رفتن به جلسه هست، بس که شاعر و خواننده زیادن اینجا.
دارم دوستی تشکیل میدم با آدمها و این، خیلی قشنگه برام. اینکه هر بار شعر میخونم آدما میان و باهام حرف میزنن و یه دوستی شکل میگیره. یکیشون گفت ایران بوده چندماه و طرح دانشجویی داشته. بهش رقص کردی یاد داده بودن، عاشق غذای ایرانی بود و خیلی میدونست در مورد ایران. قرار شد با هم بیشتر حرف بزنیم و بیشتر همو ببینیم.
یکی از کسایی که شعرم رو دوست داره، از دوست ناشرش خواسته که کتابمو چاپ کنه. اونم گفته که بگو بهش شعراشو بفرسته. حسم؟ نمیدونم. خوشحالم ولی همزمان دوست دارم نصف شعرامو پاک کنم و شعرای جدید جایگزینظون کنم. توی شعر، خیلی سختگیرم. خیلی خودمو اذیت میکنم در مورد کیفیت شعرم. کاری که اکثرا نمیکنن و هرچی میاد مینویسن. عجلهای ندارم برای کتاب چاپ کردن. دوست دارم کار باکیفیت بدم. پس سر صبر میرم جلو. یه اینکه بتونم با آدمای بیشتر شعرامو شریک بشم، حس قشنگیه. یه خبرخوب دیگه هم دارم که تا نهایی نشه، ترجیح میدم نگمش.
مدت زمانی که نیاز دارم تا با یه آدم گرم بگیرم، به شکل عجیبی اومده پایین. خودم هم گاهی تعجب میکنم. البته خیلی بستگی داره به آدمای اطراف. که چقدر راحتش کنن.
توی پست بعدی یه خبر خوب مینویسم اینجا.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.