اومدم ایران. برای یادآوری و دوباره زندگی کردن آدمهای آشنا، طعمهای آشنا، مهربانیهای آشنا. برای پر کردن باتریها. برای نفسگرفتن بیرون آب و دوباره رفتن زیر آب. دوست داشتم که میشد همینجا زندگی میکردم. توی آینده دوست دارم برگردم. اگه آب و برق باشه. یه زندگی آزاد و یه شغل معمولی. میشه یعنی؟
رفتم توی خیابونا قدم زدم. توی کتابفروشیا راه رفتم. سوالای الکی پرسیدم از مردم، تا فقط بتونم یه مکالمهای داشته باشم. چیزای الکی خریدم تا یکی بهم بگم قابلی نداره. تعارفای ایرانی. دلم تنگ شده بود. بندری خوردم به یاد روزهای دانشجویی. نشستم پشت شیشهی ساندویچی توی انقلاب و یک ساعت آدمها رو نگاه میکردم همونجور که آروم آروم ساندویچم رو میخوردم.
شب تولدم رو کنار فامیل رقصیدیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. معمولا روزهای تولدم ناراحت بودم ولی این بار خیلی خوش گذشت. قبلنا میگفتم که تقویمی نباید بود و از این حرفها ولی الان در نقطهای از زندگی هستم که به نظرم، هر بهانهای برای شاد بودن و فرار از افسردگی، ارزشمنده و نباید از دستش داد. در برابر زندگی، باید تا میشه مسلح شد و خود رو قوی کرد، وگرنه فرو میریم. از ایدهآلگرایی دارم میرم به سمت واقعیتگرایی. کمتر سختگیری. معتقدم که ما خیلی گناه داریم و هر چیزی میتونه اوکی باشه به طور کلی.
اومدم ایران و سپرهام رو گذاشتم زمین و از چیزها لذت میبرم.
نمیدونم چرا حس میکنم قدیما انقدر همه چیز تاریک نبود ... افسردگی در کار نبود و نیاز نبود برای خوشحالی کلی زحمت کشید ...