مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۳۶ مطلب با موضوع «دلانه» ثبت شده است




   تقریبا روزی نیست که به مرگ فکر نکنم. و حس می‌کنم که نحوه‌ی مواجهه‌ی من با مرگ، کمی با اطرافیانم متفاوت است. معمولا لحظه‌ی شنیدن خبر، کمی برانگیخته می‌شوم و بعد به حالت قبل بر‌می‌گردم. به آن آدم فکر می‌کنم؛ به چیزهایی که به دنیا اضافه کرده یا می‌توانست اضافه کند .. و بعد به بازماندگانش فکر می‌کنم ..

قاعده این است که آمده‌ایم که برویم؛ و ما معمولا قاعده را فراموش می‌کنیم یا زمانی خاص برای آن درنظر می‌گیریم ..

اما این عکس .. که ظاهرا از ساختمان پلاسکو گرفته شده، برای من نزدیک‌ترین تصویر به مرگ است .. چیزهایی زیادی که رفته و خاک شده؛ و چیزهایی کمی که مانده؛ تنها اندکی از آن همه بودن؛ صورتی، سبز، کمی آبی .. لباس‌هایی که چشم انتظار خریده‌شدن و پوشیده‌شدن‌اند .. آدم‌هایی که چشم انتظار آدم‌هایی دیگر ..

از بودن من چه می‌ماند؟ تنها چند شعر ..


مهدیار دلکش


دم غروب، آن‌جایی که خورشید رفته است و هنوز رنگ‌هایش را با خود نبرده، همیشه یاد مرگ می‌افتم و ناباوری‌هایش. آن روز، زنگ زده بودم به محسن؛ اما نمی‌دانستم باید چه بگویم.‌ دلم خوش بود به نگاهش و شعورش؛ که مرگ را و زندگی را می‌داند. بیشتر محسن حرف زد. گفت «الان پدرم را بردند. عجیب است که کسی تا چند ساعت پیش، بوده و می‌خندیده و حرف می‌زده؛ حالا اما خاموش شده است.» فقط تایید کردم: «خیلی سخت است.»

گوشی را قطع کردم و زدم بیرون؛ نزدیک غروب بود.

زیاد به مرگ فکر می‌کنم؛ تا از دلش زندگی بهتری را تجربه کنم؛ همیشه اما در مرگ می‌مانم.

شب، باورِ مرگ است؛ آن‌جایی که می‌پذیری و به قول شهرام شیدایی: «مرا در خویش می‌کُشی.» شب، آرام است و ساکت؛ و به باور من، پذیرفتن‌ها در شب اتفاق می‌افتند؛ پذیرفتن‌هایی که باید بدانند شب، بودنِ شب نیست؛ نبودنِ روز است؛ روزی که نبودنش هم هنوز هست. شمس لنگرودی ‌می‌گوید: «تمامی روزها یک روزند / تکه‌تکه / میان شبی بی‌پایان»

این روزها، شب، زود اتفاق می‌افتد و یلدا نزدیک است.

من، شبیه این غروبم؛ هنوز کمی نارنجی‌؛ هنوز کمی از من مانده است.


کسی می‌داند شب‌ها پرنده‌ها کجا می‌روند؟



مهدیار دلکش


      هر کاری آدابی دارد. و البته هر کس ممکن است برای هر کاری، آداب خودش را داشته باشد. به هر حال؛ آدابی را که می‌پسندم، می‌نویسم؛ آداب دیدار.

   اول از همه و چقدر مهم‌تر از همه، ایده‌داشتن برای یک دیدار است؛ ایده‌داشتن بر اساس مدل فردی که قرار است او را ببینیم. اگر دوستی به ما بگوید که همدیگر را ببینیم، باید بتوانیم بلافاصله چند گزینه‌ی مناسب حال و هوای او و ترجیحا تازه پیشنهاد بدهیم. هرگز در جواب «کجا؟» نگوییم: «نمیدونم». ایده‌نداشتن، نشانه‌ی کم‌اهمیت‌بودن آن دیدار برای ماست.

   سعی کنیم اگر کوچه یا خیابان یا کافه‌ای را کشف کرده‌ایم، دوست‌مان را هم از آن باخبر کنیم. دوست‌مان چقدر خوشحال خواهد شد وقتی که برای بار اول پا به جایی می‌گذارد که دوست داشته بگذارد و تا پیش از ما از وجودش آگاه نبوده است. این دیدار فراموش‌نشدنی خواهد بود.

   از دیگر نکات مطلوب یک دیدار، راحت‌بودن و صادق‌بودن و خودبودن است. چه بسا یک «گه نخور کثافت»، کاری را بکند که هزار «خوشحال شدم که دیدمت» نکند.

   سکوت را بلد باشیم اما جایش را هم بدانیم. دیداری که اکثرش به سکوت یک‌طرف بگذرد، در طرف دیگر حس خوبی ایجاد نمی‌کند.

فعلا همین‌ها؛ خداوند، همه‌ی ما را آدم کند؛ خداوند؟ آدم؟ به هر حال.


مهدیار دلکش



   هی رییس! تولدت نیست و برات می‌نویسم. حالا که انتظارش رو نداری، می‌نویسم.

ما اومدیم توی این دنیا و سیاره؛ درد کشیدیم و دیر یا زود میریم. بعضیامون میفهمیم چی داره سرمون میاد؛ بعضیامون همو میفهمیم. بعضیا هم نه.

   ما گربه‌ی مرتضی علی نبودیم رییس. افتادیم و شکستیم. بار دوم سعی کردیم کمتر بشکنیم؛ اما بازم شکستیم. ترَک ترَکیم.

   من میمیرم. تو میمیری. مسعود سعیدی هم میمیره. من زود؛ تو دیر؛ اون متوسط .. اما این بودنت، میمونه برای دنیا. لباس قشنگی هستی به تنش.

   بهت حق میدم که سه‌تارت رو بیشتر از من دوس داشته باشی؛ اون چیزایی ازت می‌دونه که من نمی‌دونم. ولی عوضش فحشایی رو که من بهت میدم، اون نمی‌تونه بده. اون نمی‌تونه به جای سلام بگه: «هوی خر!» اون نمی‌تونه برای بیان چهارتا مضمون متفاوت، از عبارت «گه خوردی رییس» استفاده کنه و تو با توجه به نوع بیان، مکان بیان، تاکید و مکث بیان و تعداد حروف این عبارت، منظورش رو بفهمی.

   تو راست می‌گفتی رییس! «ما آدما هر کدوممون یه گهی هستیم برای خودمون» طول کشید تا به حرفت رسیدم و حالا ازت ممنونم. خیلی چیزا رو مدیون توام. و اگه نبودی، دنیا یه چیزی کم داشت؛ یه چیز خالص عمیق باحال.


مهدیار دلکش



   شاید اگر از شما بپرسند که بهترین و تاثیرگذارترین شعر یا برش شعر فروغ کدام است، هیچ‌کدام‌تان نگویید: «چرا نگاه نکردم؟» از شعر بلند و بی‌همتای «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»؛ اما برای من، این سطر از آن‌هاست که جهت داده و هنوز هم می‌دهد.

   من خجالتی بودم. علاوه بر خجالت لازم، خجالتی نالازم و مسخره هم داشتم. که مانع اقدام‌کردن و تماشا کردنم بود. می‌دیدم اما با شرم. دلم می‌خواست بایستم اما درونم می‌گفت: کافی‌ست؛ حرکت کن! با دل سیر و آرامش نگاه نمی‌کردم.

   تماشا را از سهراب آموختم و تماشای طولانی و شجاعتش را از فروغ.

چند سال پیش بود که دکلمه‌ی «ایمان بیاوریم ..» را با صدای فروغ گوش می‌دادم. در حال و هوای صدا و حرف‌هایش بودم که ناگهان هوشیار شدم‌. فروغ با لحنی حسرت‌بار و اندوهگین گفته بود: «چرا نگاه نکردم؟» ادامه‌ی دکلمه را نفهمیدم. در خودم فرو رفتم. احساس خسران به من دست داد؛ حس این‌که در حال از دست دادنم. از آن به بعد آدم‌ها و چیزها را بیشتر نگاه می‌کنم. پرجرات شده‌ام و پاداشش را هم گرفته‌ام؛ پاداشش شعرهایی رهاتر و درونی یکپارچه‌تر بوده است. با دنیا صادق‌تر شده‌ام و با خودم هم.



میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ای‌ست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد  


چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،

و آن کسی که نیمه‌ی من بود ، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود


مهدیار دلکش



.

   دکتر عبدالکریم سروش، از آن‌هایی‌ست که دوست دارم تا زنده است از او بگویم؛ مرد دانشمند و نازنینی که مدیونش هستم.

   مولانا را از او دارم؛ عمیق‌شدن در مسائل، مخصوصا دین و عقایدم را از او دارم. درست است که حالا از بعضی از عقایدش عبور کرده‌ام و آن‌ها را محل بحث می‌بینم اما ذره‌ای از علاقه‌ی من به او کم نشده است. شاید اگر آشنایی‌ام با او نبود، در جهل و تعصباتم می‌ماندم. او دل در گروی عرفان و دین دارد؛ مولانا و پیامبر. و دوست ندارد که از دین عبور کند؛ دین حداقلی را به بی‌دینی ترجیح می‌دهد. دکتر سروش، ایرادات دین‌داران فعلی را ندارد و از معدود اخلاق‌مداران دین‌دار است. او منتقد دیندارانی‌ست که هدف دین را فراموش کرده‌اند و در پوسته مانده‌اند. دینداری او عاشقانه است؛ نه مثل اکثر دین‌داران، تاجرانه.


مهدیار دلکش



   بیایید از دوست‌داشتنی‌های‌مان بنویسیم؛ تا زنده‌اند بنویسیم. کلمات را برای زندگان خرج کنیم. چقدر زشت و کریه است که به محض مردن آدم‌ها از آن‌ها می‌گوییم.
اگر کسی دوست‌داشتنی است،حق و لیاقت دانستن این موضوع را دارد.
   از شما می‌خواهم که برای دوست‌داشتنی‌های‌تان تا زنده‌اند بنویسید و در شبکه‌های اجتماعی‌تان انتشار دهید. یا نوشته‌تان را برای خودشان بفرستید.
   اعضای خانواده؛ نزدیکان؛ خواننده؛ نویسنده؛ شاعر؛ فوتبالیست .. فرقی نمی‌کند؛ برای هر کسی که دوستش دارید، که در زندگی شما تاثیر زیادی گذاشته است، که مرگش شما را ناراحت خواهد کرد، بنویسید. در روزی غیر از تولد یا مرگش؛ در یک روز معمولی بنویسید.
زنده باد زندگان و زندگانی!

برای آقا محمد داداش:

   برای «مهربان‌ترین آدم زندگیم» بودن، رقابت تنگاتنگی با مادرم دارد. احساساتی؛ احساساتی؛ بامعرفت؛ با محبت؛ دلسوز؛ کاردرست؛ خانواده‌دوست؛ فانتزی‌باز؛ رویاپرداز؛ دست‌و‌دل‌باز؛ دل‌زنده .. این‌ها بارزترین‌های آقا محمد داداش هستند. اگر بدقولی و بی‌اعصابی‌های گاه‌گاهش نبود، که دیگر انسان نبود.
   آقا محمد داداش، ظرفیت‌هایی بیشتر از حد معمول یک انسان، برای مهرورزی دارد. می‌تواند برای خوشحالی کسی که دوستش دارد، کارهایی بکند که خودِ آن آدم هم سوپرایز و شگفت‌زده شود. و واقعا خوشا به حال کسی که همسر او خواهد شد.
   کودکیِ ما با هم گذشت. از وقتی که مادرم را شناختم، او هم بود؛ با شیشه شیری در دست؛ با بوسه‌ها و آغوش‌هایش. از همان کودکی برایم یک رهبر بود؛ یک الگو؛ یک مبارز.
   آقا محمد داداش، راهی را که زندگی پیشنهادش داده بود، نپذیرفت و راه تازه‌ای ساخت. جنگید و جنگید و حقش را گرفت. و حالا طوری زندگی می‌کند که می‌خواهد‌.
   دو سال پیش که برای تمرین رانندگی توی ماشینش نشسته بودم و او هم کنارم با حوصله نکات رانندگی را گوشزد می‌کرد، پرت شدم به سال‌ها سال‌ها قبل؛ به دوچرخه‌ی قرمزمان و کمکی‌هایش؛ به نشستن من روی دوچرخه و کمک آقا محمد داداش برای نیفتادن دوچرخه؛ پرت شدم به کارت‌بازی و تیله‌بازی؛ به قلعه‌سازی و خراب‌کردن‌شان؛ به فکر بکر؛ به این‌که چه کسی زودتر پیام بازرگانی را حدس می‌زد؛ به نامی‌سی‌جی۱۲۵.
   بدون آقا محمد داداش، مهدیار هم طور دیگر می‌بود؛ طور غیرجالب‌تر؛ فقط شاید کمی مستقل‌تر می‌شد.
   سپاس تو راست ای برادر؛ ای آقا محمد داداش! سایه‌ات کم مباد ای سرو رعنا!

مهدیار دلکش

      

    همیشه آدم‌هایی که خودکشی می‌کنند، برایم جالب و قابل احترام بوده‌اند و هستند. آدم‌هایی که گاها برای حفظ عزت نفس‌شان، گاها برای دلیل محکمی برای ادامه نداشتن و گاها از اندوه زیاد، این تصمیم بزرگ و شجاعانه را گرفته‌اند و آدم‌های غالبا مرده و ترسو را با دنیا و هنجارها و دنیای‌شان تنها گذاشته‌اند. در عمق زندگی رفتن، اندوه‌های سهمگینی را در سینه‌ی آدم‌ها می‌نشاند و به نظر من آدم‌هایی که در سطح زندگی می‌کنند، حق محکوم‌کردن و برچسب‌زدن به این افراد را ندارند؛ چون اصولا از آن‌چه بر آن‌ها می‌گذشته، بی‌اطلاع‌اند و هرگز هم نمی‌توانند با اطلاع شوند.

   وقتی که به لیست بزرگانی که خودکشی کرده‌اند نگاه می‌کنم، به فکر فرو می‌روم. در سکوتی سنگین، به فکر فرو می‌روم‌. مدتی‌ست که در سایت‌های مختلف، به خواندن نامه‌های خودکشی این آدم‌ها مشغولم‌. در ادامه، منتخبی از چند نامه‌‌ی خودکشی را با شما به اشتراک می‌گذارم؛ شاید چکیده‌ی یک عمر زندگی یک آدم؛ شاید کمی نزدیک شدن به اندوه.

 

 

 ترجیح می‌دهم مثل یک انسان آزاد بمیرم، تا این‌که مثل یک برده در قفس‌، به زندگی کردن ادامه دهم. (نامه‌ی خودکشی نیکولاس سباستین چمفورت، نویسنده‌ی فرانسوی)

 

  اندوه تا ابد ادامه خواهد داشت. (نامه‌ی خودکشی ونسان ون‌گوک)

 

سیمای آرام و دلنشین رودخانه، از من طلب بوسه‌ای کرد. (نامه‌ی خودکشی لنگستون هیوز)

 

آن‌گاه که دیگر من از دنیا رفته‌ام، ماه زیبای آوریل موهای خیس از باران‌اش را پریشان می‌کند و تو دل‌شکسته بر روی پیکر بی‌جان من خم می‌شوی. و من اهمیتی نمی‌دهم. چرا که می‌خواهم در آرامش به‌سر برم. به‌سان درختان سرسبز، هنگامی که قطرات باران شاخه‌های نازک‌شان را خم می‌کند. و من ساکت‌تر و سنگ‌دل‌تر از اکنونِ تو خواهم بود. (نامه‌ی خودکشی سارا تیسدِیل؛ شاعر آمریکایی)

 

دنیای عزیز، دارم می‌روم چون خسته شده‌ام. گمان کنم به اندازه کافی عمر کرده‌ام. تو را با نگرانی‌هایت در این فاضلاب شیرین تنها می‌گذارم. خوش بگذرد.(نامه‌ی خودکشی جرج سندرز؛ بازیگر برنده‌ی جایزه‌ی اسکار)

 

اکنون می‌خواهم کمی بیشتر بخوابم. نام آن را ابدیت بگذارید. (نامه‌ی خودکشی جرزی کوزینسکی نویسنده‌ی لهستانی-آمریکایی)

 

واقعاً به من خوش گذشت. خداحافظ و متشکرم! (بخشی از نامه‌ی خودکشی رومن گاری)

 

من دارم وارد بزرگ‌ترین ماجرای زندگی‌ام می‌شوم. (یادداشت خودکشی کلارا بلندیک، بازیگر آمریکایی فیلم جادوگر شهر اُز)

 

طاقتِ جنونِ دیگری را ندارم. (قسمتی از نامه‌ی خودکشی ویرجینیا وولف)

 

 

بعد از هفت سال نوشت:

هفته‌ای نیست که برای این پست، کامنت جدید نیاد. دوست ندارم این پست رو پاک کنم. ترجیح میدم توی گروهی که توی تلگرام ساختم، در مورد خودکشی صحبت کنیم. اگه دوست داشتین از حالتون با کسایی که مثل خودتونن کم و بیش، حرف بزنین، عضو این گروه شین: https://t.me/+gb5B4x_STbU1OTI0گروه تلگرامی

یا اینکه اینجا حرف بزنین کلیک کنید

مهدیار دلکش


   مصاحبه‌ی کامبیز حسینی با گلشیفته را خوب در خاطر دارم؛ رهایی و استواری اندیشه‌ی گلشیفته و بادی‌لنگوییجش وقتی که در مورد راه انتخابیش صحبت می‌کرد، من را به او علاقه‌مندتر از قبل کرد. حس کردم که او سالها جلوتر است و چه خوب که یک قرن در زمان سفر کرد و از ایران رفت.

   می‌دانی اشکال کار کجاست؟ همان‌جا که اصلا تصمیم گلشیفته را مسئله‌ی خودمان می‌دانیم و در موردش صحبت می‌کنیم. همان‌جا که خودمان و عقایدمان را کعبه و مرکز دنیا خیال می‌کنیم و همه‌چیزها را با آن می‌سنجیم. خودم هم در این منجلاب بوده‌ام و می‌دانم که چقدر درست‌فهمیدن مشکل است در این حالت.

   عریانی در جریان بازیگری و یک فیلم بد است؟ این نظر شما است. عریان عکس گرفتن در فلان مجله بد است؟ این نظر شما است. عریانی بد است؟ این نظر شما است و نظرهای شما اصلا برای کسانی که اندیشه دارند و به راه‌شان فکر کرده‌اند، مهم نیست. نظرهای‌تان را برای خودتان نگه دارید عزیزان من؛ قشنگ‌های اخلاقی! بهشتیان! دیندارهای مسلمانان! این‌قدر دست‌درازی و زبان‌درازی نکنید به لایف‌استایل دیگران.

   اگر در قفس تعصبات و عقایدتان هستید، دیگران را هم در قفس نخواهید. به جای قیل و قال، درِ قفس‌‌های‌تان را باز کنید. و یا اصلا نه؛ در قفس‌های‌تان آرام بگیرید.


مهدیار دلکش


   از همان روزهای دبستان بود که به شنیدن سوال‌هایی شبیه به «حاج رضا کی‌ت میشه؟» عادت کردم و پاسخم همیشه چند کلمه بود: «عموم‌ه؛ عموی بزرگم»

   حاج رضا را خیلی‌ از قمی‌ها می‌شناختند و هنوز هم می‌شناسند؛ مخصوصا معلم‌ها و کسانی که در روزهای جوانی، فوتبالیست بوده‌اند. حاج رضا بهترین دروازه‌بان قم بود و حتی در روزهای اوجش یکبار به تیم ملی دعوت شد. شخصیت ممتاز، قدرت رهبری و قد بلندش، او را جزو محبوب‌ترین‌ها کرده بود. همین چند ماه پیش بود که یکی از دوستان قدیمی حاج رضا برایم تعریف می‌کرد که خیلی‌ها فقط برای دیدن دروازه‌بانی عمویت، تماشاگر بازی‌ها می‌شدند.

   حاج رضا اما با نواخته شدن شیپور جنگ، توپ و فوتبال را کنار گذاشت و راهی جبهه‌ شد. چند سال بعد با ترکشی در گلو و تارهای صوتی‌ای که دیگر مثل قبل نبودند، به خانه برگشت.

   دیدگاه مذهبی نگارنده‌ی این سطور با حاج رضا بسیار متفاوت است، حتی در دنیای سیاست هم اصلاح‌طلبی حاج رضا با اصلاح‌طلبی نگارنده متفاوت است، اما چیزی که باعث می‌شود حاج رضا دوست‌داشتنی باشد ربطی به این مسائل ندارد.

   حاج رضا از معدود مسلمانانی‌ست که انسانیتش زودتر از دینش به چشم می‌آید. در معرفت، بهتر از او ندیده‌ام؛ در خیّر بودن، جلوتر از او ندیده‌ام. اما باز هم دلیل نوشتن این پست، این‌ها نیستند؛ حاج رضا گادفادر است؛ یک هیروی واقعی؛ اما مثل حاج حیدر بادیگارد یا حاج کاظم آژانس شیشه‌ای یا بقیه‌ی حاجی‌های اگزجره‌ی حاتمی‌کیا، مدعی نیست؛ با کسی دعوا ندارد؛ از کسی طلب ندارد. با عقیده‌ی دیگران کاری ندارد. در عروسی‌های مختلط شرکت می‌کند اما بیرون مجلس می‌ایستد. با جوانان مدرن فامیل همان‌قدر مهربان است که با سنتی‌ها. با دورها همان‌طور است که با نزدیک‌ها. بهترین گوهری که حاج رضا دارد عمل‌گری در عین کم‌حرفی‌ست. او بدون حرف و هیاهو تا بتواند به همه محبت و کمک می‌کند.

حاج رضا اورجینال است.


مهدیار دلکش