یه جایی از هندمیدز تیل، وقتی زن ماجرا موفق میشه فرار کنه، لباساش رو میسوزونه و یه قسمت از گوشش رو پاره میکنه تا تگ مخصوص مستخدما رو دربیاره از خودش. اون میل وحشیش به آزادی، که حتی باعث شد بتونه گوشش رو ببره.
یه جایی از هندمیدز تیل، وقتی زن ماجرا موفق میشه فرار کنه، لباساش رو میسوزونه و یه قسمت از گوشش رو پاره میکنه تا تگ مخصوص مستخدما رو دربیاره از خودش. اون میل وحشیش به آزادی، که حتی باعث شد بتونه گوشش رو ببره.
اگر پرسیدند
بگو رفته شالیزار
به چیدن ِ باد
یا اینکه رفته رو به موجها بایستد
با تخته سنگی در سینه
بگو مناجات تلخی دارد
با میوهی مچالهای بر شاخه
نمیدانم
بگو
گفته سرم گرم این خورشید ِ خونین است/ بر زاغهها
بگو که از هزار پرستو مهاجرتر است
نگرانش نباشید
به وقتش باز خواهد گشت
شما پیغامتان را بگذارید و
بروید.
شادیهایم
مثل لکههای چربی
اندوههایم
مثل ظرف
روزی یکی دوبار میخندم
و مابقی را خودم هستم
خودمان را جدی گرفتهایم
وقتی که زمین، برگیست
که هر لحظه امکان سقوطش هست
ما نمیتوانیم جنگل را بفهمیم
در رگبرگهای یک برگ چرخیدهایم
و نهایتا از برگی به برگی
من مورچهای هستم
که از نادانیاش مطمئن است
دوست دارم آواز پرنده را
پاسخی عاشقانه به قفس بدانم
مادربزرگ میگفت:
پرندهای که میتواند آواز بخواند
زندانی نیست
آسمان پر از
گلهاییست
که عاشق شدهاند
آواز میخوانم
و روزی دو وعده ظرفهایم را میشویم
مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود
مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند
ستارهی هالی شاید
چراغقوهی باغبانیست
که هر چند سال یکبار
به انتهای باغش سر میزند
ما زیادی خودمان را جدی گرفتهایم
در جهان آرام من
پرواز پشهای، یک حادثهست
پس خندهی تو نمیتواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.
خوشبختها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آنها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرندهها شعر نمینویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است
در آغوشت میگیرم
و به لبخندت فکر میکنم
-تنها چیزی که آنها را حسود میکند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم
دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفشهایم میافتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.
آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاکهای تو را کجا بریزم؟
دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادرِ کوچِک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همهچیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان میبندند
ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایهلایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگردانَد
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...
دیگر میترسم حرف بزنم
انگار همهچیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافیست