مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

   بعد از یه سال زندگی توی اسپانیا میخوام یه کم درباره‌ی حسام بگم. و البته دوست دارم سال‌های بعد به این پست رجوع کنم تا ببینم چقدر تجربه‌های الانم کامل بوده. 

یک. قبلا شک داشتم که مردم بد، حکومت بد می‌سازند یا برعکس. ولی الان شکی ندارم که حکومت بد، مردم رو بد تربیت میکنه و به بدی، نزدیک. اگه دزدی و دروغگویی و رشوه و این جور چیزا توی اروپا کمتره، به خاطر حکومت‌های خوبیه که دارن (به نسبت کشورهای جهان سوم البته) وگرنه این مردمی که من دیدم با خودمحوری‌ عمومی که دارن (که از نتایج کاپیتالیسم و پولیسم‌ه) اگه وضع اقتصادی، اجتماعی، دینی، سیاسی کشوری مثل ایران رو داشته باشن، دزدی و غیره توشون حتی بیشتر از حال ایران خواهد شد.

دو. من خیلی شنیده‌م و حتی گفته‌م که مثلا مردم اسپانیا خونگرم و مهربونن‌. ولی نباید بلافاصله مثلا مردم شیراز توی ذهنمون بیاد یا مهربونی ایرانی رو توقع داشته باشیم. خیر. این خبرا نیست. توقع احساسات و صفا و مهمون‌نوازی و مهربونی ایرانی رو حتی توی مهربون‌ترین کشور اروپا نداشته باشین. مهربونی هست اینجا ولی مدل اروپایی و بافاصله‌ش. انگار که مهربونی ایرانی گرد باشه و مهربونی اینها مثلث. فرق داره جنسش. البته چندین نفر اسپانیایی رو میشناسم که همون اندازه مهربون و گردن، ولی خب کلیت رو گفتم.

سه. به عنوان مثال وقتی میگیم مردم اسپانیا کمتر نژادپرستن، به این معنی نیست که راحت با خارجیا دوست میشن و توی حلقه‌ی نزدیکاشون راه میدن؛ نه. به این معنیه که با این که خارجیا بیان توی کشورشون زندگی کنن، مشکلی ندارن. عموما این شکلیه. البته حکومت اسپانیا واضحا مشکل داره با مهاجرا ولی مردم، خیلی کمتر.

چهار. نسبت مردم سطحی به مردم عمیق (با وجود وضع بهتر اقتصادی مردم اسپانیا و دغدغه‌های کمتر نسبت به مردم ایران) شبیه ایرانه. همون‌طور که احمق‌هایی توی ایران عزاداریاشون رو ادامه میدن توی این وضعیت، اینجا هم احمق‌هایی بدون ماسک میرن توی خیابون تظاهرات میکنن که کرونا دروغه و این ویروس وجود نداره. اون چیزی که من دیده‌م از نوجوونا و جوونای اینجا، بیشتر تفریح و پارتی و موبایل بوده تا چیزای دیگه. جلسات کتابخوانی و شعر هم به تعداد و کیفیت ایران نیست اصلا و کسی زیر پنجاه سال هم تقریبا توشون شرکت نمیکنه. پیداکردن یه دوست جوون عمیق، خیلی سخت‌تر از ایرانه. کیفیت شعرای اینجا، اصلا به کیفیت شعرای ایران نیست و اصلا شعر اینجا، طرفدار خیلی کمی داره. شعر برای مردم اسپانیا، مثل ورزش موج‌سواری برای مردم ایرانه. یه چیز دور خاص که تعداد کمی مشغولشن.

پنج. توی این یک سال، قدر موسیقی و فرهنگ و ادبیات و ستاره‌های ایرانی رو بیشتر دونستم. لااقل توی فرهنگ و هنر اسپانیا تا جایی که من میدونم شخصیتی حتی نزدیک به مولانا یا سعدی وجود نداره. یا توی موسیقی، کسی به کیفیت شجریان و کلهر و علیزاده نمیشه پیدا کرد. و هرچی بیشتر میگذره به موسیقی ایرانی، نزدیکتر میشم. اکثر موسیقی‌های اینجا گوشم رو خراش میدن.

شش. مردم اسپانیا مالیات نسبتا زیادی میدن ولی در عوض، آموزش و درمان رایگان دارن که از بهترین نکات و نعمات این کشوره.

هفت. طبیعت اینجا بکره و هر استان شمالی اینجا، یه شمال ایرانه برای خودش. تصور کنید ده تا شمال توی یه کشور. این‌طوریه که طبیعت بکر و خلوت و زیبایی دارن و البته بهش آسیب نمیزنن و هواش رو دارن.

هشت. توی اسپانیا، یه یخچال خوب، نصف حقوق یه کارگره. یه ماشین لباس‌شویی، یک‌سوم حداقل حقوق و من پشمام میریزه که انقدر راحت وسایلی رو که فقط قدیمی شده و هنوز کار می‌کنه، عوض میکنن. و ناراحت میشم برای مردم ایران که نمیتونن.

نه. وقتی توی خیابون یا پارک راه میری، همه‌چی سر جای خودشه. بچه‌ها میخندن، پدر و مادرا شادن. جوونا ورزش میکنن. یه کمی مثل فیلماست. در کل، اینجا آرامش بیشتره. 

ده. اینایی که گفتم بر اساس تجربه و دیده‌های منه و می‌تونه اشتباه یا ناقص باشه. و اینکه مشخصا در هر جمع‌بستنی، استثنایی وجود داره.

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

یه جایی از هندمیدز تیل، وقتی زن ماجرا موفق میشه فرار کنه، لباساش رو می‌سوزونه و یه قسمت از گوشش رو پاره میکنه تا تگ مخصوص مستخدما رو دربیاره از خودش. اون میل وحشیش به آزادی، که حتی باعث شد بتونه گوشش رو ببره.

 

مهدیار دلکش

 

اگر پرسیدند 
بگو رفته شالیزار
به چیدن ِ باد 
یا اینکه رفته رو به موج‌ها بایستد 
با تخته سنگی در سینه 
بگو مناجات تلخی دارد
با میوه‌ی مچاله‌ای بر شاخه 
نمی‌دانم 
بگو
گفته سرم گرم این خورشید ِ خونین است/ بر زاغه‌ها 
بگو که از هزار پرستو مهاجرتر است
 
نگرانش نباشید 
به وقتش باز خواهد گشت 
شما پیغامتان را بگذارید و 
بروید.

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

شادی‌هایم
مثل لکه‌های چربی
اندوه‌هایم
مثل ظرف
روزی یکی دوبار می‌خندم
و مابقی را خودم هستم

 

خودمان را جدی گرفته‌ایم
وقتی که زمین، برگی‌ست
که هر لحظه امکان سقوطش هست
ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم
در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم
و نهایتا از برگی به برگی
من مورچه‌ای هستم
که از نادانی‌اش مطمئن است

 

دوست دارم آواز پرنده را
پاسخی عاشقانه به قفس بدانم
مادربزرگ می‌گفت:
پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند
زندانی نیست
آسمان پر از
گل‌هایی‌ست
که عاشق شده‌اند

 

آواز می‌خوانم
و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم
مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود
مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند

 

ستاره‌ی هالی شاید
چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست
که هر چند سال یکبار
به انتهای باغش سر می‌زند
ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم

 

مهدیار دلکش

 

اگر تو بخواهی
دور می‌ایستم
چون آخرین چراغ خیابان
اما روشن

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

در جهان آرام من
پرواز پشه‌ای، یک حادثه‌ست
پس خنده‌ی تو نمی‌تواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.

خوشبخت‌ها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آن‌ها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرنده‌ها شعر نمی‌نویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است

در آغوشت می‌گیرم
و به لبخندت فکر می‌کنم
-تنها چیزی که آنها را حسود می‌کند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم

دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفش‌هایم می‌افتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.

آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاک‌های تو را کجا بریزم؟

 

مهدیار دلکش

 

ما تخیل خداوندیم.

 

مهدیار دلکش