مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

شادی‌هایم
مثل لکه‌های چربی
اندوه‌هایم
مثل ظرف
روزی یکی دوبار می‌خندم
و مابقی را خودم هستم

 

خودمان را جدی گرفته‌ایم
وقتی که زمین، برگی‌ست
که هر لحظه امکان سقوطش هست
ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم
در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم
و نهایتا از برگی به برگی
من مورچه‌ای هستم
که از نادانی‌اش مطمئن است

 

دوست دارم آواز پرنده را
پاسخی عاشقانه به قفس بدانم
مادربزرگ می‌گفت:
پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند
زندانی نیست
آسمان پر از
گل‌هایی‌ست
که عاشق شده‌اند

 

آواز می‌خوانم
و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم
مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود
مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند

 

ستاره‌ی هالی شاید
چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست
که هر چند سال یکبار
به انتهای باغش سر می‌زند
ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم

 

مهدیار دلکش

 

اگر تو بخواهی
دور می‌ایستم
چون آخرین چراغ خیابان
اما روشن

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

در جهان آرام من
پرواز پشه‌ای، یک حادثه‌ست
پس خنده‌ی تو نمی‌تواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.

خوشبخت‌ها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آن‌ها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرنده‌ها شعر نمی‌نویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است

در آغوشت می‌گیرم
و به لبخندت فکر می‌کنم
-تنها چیزی که آنها را حسود می‌کند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم

دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفش‌هایم می‌افتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.

آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاک‌های تو را کجا بریزم؟

 

مهدیار دلکش

 

ما تخیل خداوندیم.

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

  

دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم
چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند
قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید
من آرام شده‌ام، آرام
آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را
می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم

آن‌قدر آرام شده‌ام
که ببرها رام شده‌اند
و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند
ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ

به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم
که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید
و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد

باید آن‌قدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد

آن‌قدر آرام شده‌ام
که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند

خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم
و حس می‌کنم
هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...

دیگر می‌ترسم حرف بزنم
انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافی‌ست   

 

مهدیار دلکش

 

آنارکیسم یا آنارشیسم، با ثروت‌اندوزی، قدرت و مالکیت، و به تبع اون، با کاپیتالیسم، دموکراسی و فاشیسم مشکل داره. آنارکیست‌ها معتقدن که کاپیتالیسم، مردم رو تشویق به خرید چیزایی می‌کنه که اصلا نیازی بهشون نداره و به‌طور کلی، بی‌عدالتی و فاصله‌ی طبقاتی رو هر روز بیشتر می‌کنه. اونا با دموکراسی مشکل دارن، چون معتقدن که اولا به کاپیتالیسم کمک می‌کنه و دوما، در عمل، ادامه‌ی دیکتاتوریه؛ چون مردم اتوریته‌ای بر سیاستمدارا ندارن و اونا هر کاری بخوان می‌کنن.
آنارکیستا میگن کسی نباید به خاطر پولش برتری داشته باشه نسبت به کس دیگه و همه باید بنابر تواناییشون شغلی رو انتخاب کنن و خدمات رایگان به جامعه بدن و هر چیزی رو که می‌خوان به صورت رایگان از جامعه و مشاغل دیگه دریافت کنن. در واقع در جامعه‌ی مدنظر آنارکیست‌ها، پول وجود نداره و هرکس بنابر نیازش، می‌تونه صاحب هر چیزی که می‌خواد باشه. و البته این سیستم، انسان‌های فرهیخته و آموزش‌دیده می‌طلبه که تفکر آنارکیستی داشته باشن و مشکل ایجاد نکنن یا بیشتر از نیازشون نخوان.
کروپوتکین -از آنارکیست‌های معروف- میگه که در جامعه‌ی آنارکیستی، کسی رئیس کسی نیست و هر کس، رئیس خودشه و مردم برای رفع نیازهای دیگه‌شون کار نمی‌کنن؛ اونا برای کمک به دیگران و شادی جامعه، کاری رو انجام میدن که توش خبره‌ن و دوستش دارن.
اون افرادی که جامعه به اونا آنارشیست میگه و کارای خرابکارانه می‌کنن، می‌خوان که علیه کاپیتالیسم بجنگن. می‌خوان بانکا رو آتیش بزنن تا پول از بین بره و فاصله‌ی پولدار و فقیر، کم بشه. تا به جامعه‌ی آنارکیسمی نزدیک‌تر بشیم. توی هر تفکری، تندرو وجود داره. ولی حیفه که آنارکیسم رو با تندروهاش فقط بشناسیم.

در حال حاضر، چندین روستا در سرتاسر دنیا، با تفکر آنارشیسمی اداره میشن.

 

مهدیار دلکش



مهدیار دلکش


تنهایی، چیز پری است و همزمان، خالی. آدم را فرامی‌گیرد و ناگهان پرش می‌کند. می‌ریزد پشت پلک‌ها، زیر گلو، روی شانه‌ها. پاها شروع می‌کنند به سنگین‌شدن و موجب می‌شود آدم به عمق برود. آن‌قدر سنگین می‌شود که نمی‌تواند از فرورفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع می‌کنم به دیدن چیزهایی که آدم‌های معمولی، به چشمشان نمی‌آید. آن‌ها آن‌قدر به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. حس دیدن، مانند حس جهت‌یابی، به مرور زمان در نوع آدمیزاد، از بین رفته است.

اگر از دیدن، استفاده نکنی، ذره‌ذره از دستش می‌دهی. در این صورت، وقتی به یک چیز نگاه می‌کنی، فقط خود آن چیز را می‌بینی، نه چیزهای دیگری را. حس دیدن را فقط در تنهایی می‌توانی بازبیابی.



مهدیار دلکش