مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
سمیرا منو دعوت کرده. منم همرو دعوت میکنم. مخصوصن رعنا که دلش برای بازیه وبلاگی تنگیده بود!  ۱. بهترین فیلمی که تا به حال دیدم: وقتی همه خواب بودند و پشت پرده مه 2. بهترین دوستم: محمدرضا 3. بهترین درسی که تو دانشگاه خوندم و بهش خیلی علاقه دارم: تربیت بدنی   4. سمج ترین فردی که باهاش در ارتباط بودم: دختری به نام .... 5. وحشتناک ترین صحنه ی عمرم: ۴ نفر با باتوم یه دختر رو می زدن!    6. بهترین سفری که تا به حال رفتم: سه سال پیش اردوی توچال!      7. خوشمزه ترین غذایی که دوست دارم بیشتر بخورم: سالاد اندونزی    8. خوش اخلاق ترین آدمی که تا حالا دیدم: دایی اسدالله و مامان محمدرضا  9. بی مزه ترین غذایی که تا حالا خوردم: آبگوشت 10. باحال ترین فرد تو اقوام: دایی اسدالله و عمو احمد     11. شیرین ترین روز عمرم: ۶ شهریور ۱۳۷۸   ۱۲. تلخ ترین خاطره ام: روی محمدرضا خاک ریختن!      ۱۳. ورزش مورد علاقه ام: شوتبال  ۱۴. تاثیر گذار ترین فرد تو زندگیم: سهراب سپهری ۱۵. بهترین خواننده مورد علاقه : شادمهر و محسن یگانه و لهراسبی   ۱۶. بهترین بازیگر مرد مورد علاقه : محمدرضا فروتن و حامد بهداد 17. بهترین بازیگر زن مورد علاقه : ترانه علیدوستی و لیلا حاتمی و مریلا زارعی 18. مسخره ترین ورزش : اسکواش    19. گران ترین کادویی که واسه دیگران خریدم: ...............   20. کادوی مورده علاقه ام ( دوست دارم برام بخرن) : توقعی نیستم       چه روزایه خوبی بود نوشت: مجتبی کارنامه گرفته!
مهدیار دلکش
هنوز از هرم تنت، داره می سوزه تنم!
مهدیار دلکش
صفحه ی گوگل را باز می کنم. کلمه ی سرطان را سرچ می کنم. حدود ۴ میلیون سایت را پیشنهاد می دهد. اولی را که ویکی پدیا است، باز می کنم. خط اولش را می خوانم: "سرطان یا چنگار بیماری ای است که در آن سلول های بدن در یک تومور بدخیم به طور غیر عادی تقسیم و تکثیر می شوند و بافت های سالم را نابود ..." بدنم مورمور می شود. نمی توانم ادامه اش را بخوانم. عکس ها را کلیک می کنم. سلولهای سرطانی و آدمهای سرطانی را نشان می دهد. کودکانی که موهای سرشان ریخته است. با دیدن عکسها مدام حرفهای دکتر در ذهنم می چرخد: "اگه زودتر مراجعه می کردی احتمال بهبودیت وجود داشت" این بار شیمی درمانی را سرچ می کنم و باز هم ...   سرم درد می گیرد. صفحه ها را می بندم و با بی حالی از روی صندلی بلند می شوم و جلوی آینه می ایستم. آینه ای که هر روز موهایم را جلویش شانه می کردم. خودم را بدون مو تصور می کنم. حتمن خیلی زشت خواهم شد ولی دیگر چه اهمیتی دارد؟!   دوباره حرفهای دکتر توی ذهنم می آید: "اگه تحت مراقبت باشی حداکثر تا ۵ سال دیگه می تونی زنده بمونی..." لب و لوچه ام را کج می کنم اما دیگر مثل قبل خنده ام نمی گیرد. گوشیم را از روی طاقچه بر می دارم و آهنگ مورد علاقه ام را می گذارم: "روزای روشن خداحافظ! سرزمین من خداحافظ! خداحافظ! خداحافظ... "   آهنگ را قطع می کنم و دوباره پشت کامپیوتر می نشینم. این بار وبلاگم را باز می کنم و به سراغ کامنتهایم می روم. هیچ کس کامنت جدیدی نگذاشته! تقصیر خودم است. یک ماه است که به روز نکرده ام. با ناراحتی پنجره ها را می بندم و کامپیوتر را شات دان می کنم. دوباره جلوی آینه می ایستم. با عصبانیت می گویم: "چیه؟! مگه خودت نمی خواستی بمیری؟! خب خدام برات جور کرد دیگه! خوشحال باش! سهرابم سرطان خون داشت." جواب خودم را نمی دهم و روی مبل می نشینم. دوباره حرفهای دکتر در ذهنم تکرار می شود: "حداکثر تا ۵ سال دیگه ..."   کارهای مهمی را که باید انجام دهم در ذهنم لیست می کنم. اما حوصله ی هیچ کدام را ندارم. لباس هایم را عوض میکنم و از خانه بیرون می روم. انگار دستی من را به سوی بهشت معصومه می کشد. جایی که همیشه به من آرامش می دهد. مثل همیشه سر قبر دوستم می روم و فاتحه می خوانم و با او درد دل می کنم. حرفهایم که تمام می شود از جایم بلند می شوم و به سمت قطعه ای می روم که نصف قبرهایش خالی است. زل می زنم به قبرهای خالی ای که انگار من را صدا می زنند!  جنازه ای را برای دفن کردن می آورند. صدای گریه و زاری خانواده اش در قبرستان پیچیده است. گوشه ای می ایستم و تماشا میکنم. وقتی روی جنازه خاک می ریزند، ناخودآگاه قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین می افتد. می ایستم تا مراسم خاکسپاری تمام شود. کمی که خلوت تر می شود جلو می روم و برایش فاتحه می خوانم. چشمم به اعلامیه می افتد. جوانی هم سن و سال من است و عجیب شبیه من! از پیرمردی که نسبت به بقیه آرام تر است، می پرسم: "معذرت میخام! چه جوری فوت کرد؟" پیرمرد بغض گلویش را قورت می دهد و آرام می گوید: "سرطان خون داشت!"    شنبه امتحانام تموم میشه نوشت: یکشنبه به همتون سر می زنم! فک کنم پاس شد همه ی درسا!  یه دوست تازه نوشت: سارا به جمع وب نویسان پیوست! هر کی منو دوس داره بره پیشش!  باید انگار یه پی نوشتی می نوشتم نوشت: یک عدد خواب بودن ایشون که داستانش کردم!
مهدیار دلکش
دوستت دارم‌! و تاوان ِ آن هر چه باشد، باشد!
مهدیار دلکش
جای نگاتو پر نکرد هیچ کسی با هر چی که بود!
مهدیار دلکش
می نشینم گوشه ای دور از صداها            غرق در افکار و رویاهای فردا                     مادرم شمشادها را می شمارد               تا مرا از حال ِ غمگینم در آرد                     او نمی داند که غم کی سایه ام شد      غصه کی آمد کجا همسایه ام شد                     او فقط فهمیده من آشفته هستم           دل به رویاهای نافرجام بستم                     زیر پایش مادرم فردوس دارد                 ماه را در جیب ِ پشتش می گذارد                     مادرم در آسمان ها خانه دارد                   می تواند در فضا میخک بکارد                     او زبان اطلسی را می شناسد               قلب او آهنگ دلکش می نوازد                     در نگاهش مهربانی خانه دارد                 یک کبوتر در دلش کاشانه دارد                    خنده اش من را به شادی می رساند       از نبودن سوی بودن می کشاند                     نام مادر ترجمان زندگانی ست          حرفهایش سوره های آسمانی ست           من اگر شعری نوشتم شاعرش اوست    طفل کم سالیست شعرم، مادرش اوست                    شعر با او الفتی دیرینه دارد                چشم او قافیه ها را می گذارد                    می نویسم تا بماند نام پاکش            جان ِ ناقابل ـ من باشد فدایش      تازه به این نتیجه رسیدم نوشت: به تازگی متوجه شدم که مثنوی نوشتن خیلی راحت تر از دوبیتی و رباعیه!     مجتبی در پوست خود نمی گنجد نوشت: یه حاله اساسی به وبلاگ مجتبی دادم!  با سلیقه ی خودش البته!
مهدیار دلکش
تنهاترین نیمکت پارک را انتخاب می کنم و روی آن می نشینم و آلبوم فریبای شادمهر را گوش میکنم. خاطره ها تک تک از جعبه ی ذهنم بیرون می آیند و جلوی چشمم فول اسکرین می شوند. خاطره ی ضبط سفید یک باندی که ده سال پیش آهنگ گوش کردن با آن هزار برابر آهنگ گوش کردن های الان به من کیف می داد! خاطره ی شکستن در ضبط و گریه کردن های من و محمد برای آن! برای ضبطی که همه ی دنیای ما شده بود. خاطره ی قرض گرفتن نوار فریبای شادمهر از اکرم و ساعت ها گوش کردن به آن! و شعرهای را بلند بلند با شادمهر خواندن!   چه خاطره هایی! گرمم می شود با یاد آوریه این خاطره ها! متعجب نمی شوم که چرا هنوز تک تک آهنگ های آلبوم فریبا را حفظم! و چرا هنوز لذت می برم از آن ها! شادمهر اولین عاشقانه ها را از زبان من می خواند و آن شعرها جزئی از وجود من شده اند. من عاشق ترین یازده ساله ی جهان بودم و این را فقط خودم می دانم!   یک زن با پسر ده-یازده ساله اش روی نیمکت روبروی من نشسته است. زن دیگری با دختر 15-16 ساله اش از راه می رسد. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم می نشینند و گرم صحبت می شوند. بعد از چند ثانیه دختر دست پسر را می گیرد و با هم می دوند. یکی از زن ها می گوید: "بچه ها کجا میرید؟!" دختر می گوید:"الان میایم مامان!" و دور می شوند!  با خودم می گویم کاش این پسر امروز را تا ده سال دیگر فراموش کند! بغض میکنم! شادمهر می گوید:"جوونیمو آسون گرفتی زندگی زندگی..."  باران می بارد!
مهدیار دلکش
دانشجوی نابینایی را دیدم ....                                                 گاه و بیگاه بگوییم: الحمدلله!
مهدیار دلکش
غزلی ساختم از جنس قنوت                                   همه دلتنگی ِ یک شاخه ی توت                 که خدایا من ِ تنهارو ببخش                                      من ِ هر ثانیه امکان ِ سقوط
مهدیار دلکش
دوست دارم به مهمانی ای دعوت شوم که در آن مهمانها فقط همدیگر را نگاه کنند.                   و یک کلمه هم حرف نزنند؛ به نگاه هم گوش کنند!
مهدیار دلکش