مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

  اومدم ایران. برای یادآوری و دوباره زندگی کردن آدم‌های آشنا، طعم‌های آشنا، مهربانی‌های آشنا. برای پر کردن باتری‌ها. برای نفس‌گرفتن بیرون آب و دوباره رفتن زیر آب. دوست داشتم که می‌شد همین‌جا زندگی می‌کردم. توی آینده دوست دارم برگردم. اگه آب و برق باشه. یه زندگی آزاد و یه شغل معمولی‌. میشه یعنی؟

 

  رفتم توی خیابونا قدم زدم. توی کتابفروشیا راه رفتم. سوالای الکی پرسیدم از مردم، تا فقط بتونم یه مکالمه‌ای داشته باشم. چیزای الکی خریدم تا یکی بهم بگم قابلی نداره. تعارفای ایرانی. دلم تنگ شده بود. بندری خوردم به یاد روزهای دانشجویی. نشستم پشت شیشه‌ی ساندویچی توی انقلاب و یک ساعت آدم‌ها رو نگاه می‌کردم همون‌جور که آروم آروم ساندویچم رو می‌خوردم. 

شب تولدم رو کنار فامیل رقصیدیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. معمولا روزهای تولدم ناراحت بودم ولی این بار خیلی خوش گذشت. قبلنا می‌گفتم که تقویمی نباید بود و از این حرف‌ها ولی الان در نقطه‌ای از زندگی هستم که به نظرم، هر بهانه‌ای برای شاد بودن و فرار از افسردگی، ارزشمنده و نباید از دستش داد. در برابر زندگی، باید تا میشه مسلح شد و خود رو قوی کرد، وگرنه فرو میریم. از ایده‌آل‌گرایی دارم میرم به سمت واقعیت‌گرایی. کمتر سخت‌گیری. معتقدم که ما خیلی گناه داریم و هر چیزی می‌تونه اوکی باشه به طور کلی.

اومدم ایران و سپرهام رو گذاشتم زمین و از چیزها لذت می‌برم.

 

مهدیار دلکش

 

  از چندین سال پیش، وقتی زیبایی می‌دیدم، غمگین می‌شدم. آدم زیبا، منظره‌ی زیبا، شعر زیبا. هنوزم همونم. یه وقتایی حجم این غم زیاد میشه.

این روزها جلسه‌ی شعر زیاد میرم. خوبی بارسلونا اینه که هر روز یه گزینه برای رفتن به جلسه هست، بس که شاعر و خواننده زیادن اینجا. 

دارم دوستی تشکیل میدم با آدم‌ها و این، خیلی قشنگه برام. اینکه هر بار شعر میخونم آدما میان و باهام حرف میزنن و یه دوستی شکل می‌گیره. یکیشون گفت ایران بوده چندماه و طرح دانشجویی داشته. بهش رقص کردی یاد داده بودن، عاشق غذای ایرانی بود و خیلی می‌دونست در مورد ایران. قرار شد با هم بیشتر حرف بزنیم و بیشتر همو ببینیم. 

 

یکی از کسایی که شعرم رو دوست داره، از دوست ناشرش خواسته که کتابمو چاپ کنه. اونم گفته که بگو بهش شعراشو بفرسته. حسم؟ نمی‌دونم. خوشحالم ولی همزمان دوست دارم نصف شعرامو پاک کنم و شعرای جدید جایگزینظون کنم. توی شعر، خیلی سختگیرم. خیلی خودمو اذیت می‌کنم در مورد کیفیت شعرم. کاری که اکثرا نمی‌کنن و هرچی میاد می‌نویسن. عجله‌ای ندارم برای کتاب چاپ کردن. دوست دارم کار باکیفیت بدم. پس سر صبر میرم جلو. یه اینکه بتونم با آدمای بیشتر شعرامو شریک بشم، حس قشنگیه. یه خبرخوب دیگه هم دارم که تا نهایی نشه، ترجیح میدم نگمش. 

مدت زمانی که نیاز دارم تا با یه آدم گرم بگیرم، به شکل عجیبی اومده پایین. خودم هم گاهی تعجب می‌کنم. البته خیلی بستگی داره به آدمای اطراف. که چقدر راحتش کنن.

 

توی پست بعدی یه خبر خوب می‌نویسم اینجا.

 

مهدیار دلکش