مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶۳ مطلب با موضوع «شعرهام» ثبت شده است


صدای پرنده‌ای
بوی دریا را به اتاقم می‌آورد
آرام صدایم کن
نباید به این زودی‌ غرق شوم

در دلی که مردادست
بوی آب پیچیده
تو بودی که صدایم کردی؟
یا دریا؟

دوستت دارم که باران این‌گونه گونه‌هایم را خیس می‌کند
ای دورترین شاخه!
با نگاهم
نوازش می‌کنم پوست نازکت را
تو چقدر وجود داری!
چقدر خوب‌ست
که درخت‌ها چیزی را پنهان نمی‌کنند!

گربه‌ای، بچه‌ش را به دندان گرفته
در حیاط ما
دریا نزدیک‌ست
باران نزدیک‌ست
مرداد نزدیک‌ست
و تو ای شاخه‌ی دور!
نزدیک‌ست
که این شب بخواهد مقابل خدا بایستد
بماند
تو را تماشا کند

باد آمد
باد هم آمد
باد مثل وقت‌هایی که لبخند می‌زنی
آمد
چند تار مویت
روی زمین افتاده‌ است ..

ای شاخه‌ی دور!
وقتی پرواز ممکن نباشد
دست‌ها تجسم عذاب‌اند
من بال‌هایم را کجا جا گذاشتم؟
تو خوب می‌دانی
ماهی در اقیانوس
تنهاتر از تُنگ است
بوی دریا می‌دهی

گل‌های چیده شده آیا
گلدان را فراموش می‌کنند؟
دریا کی از آغوش رود
خسته خواهد شد؟
بوی مرغ دریایی می‌آید
ای شاخه‌ی دور!
که ماه را خط‌خطی کرده‌ای!
من سیگاری هستم
که تو روشنم کرده‌ای



یک. گاهی خوابت را می‌بینم / بی‌صدا / بی‌تصویر / مثلِ ماهی در آب‌های تاریک / که لب می‌زند و / معلوم نیست / حباب‌ها کلمه‌اند / یا بوسه‌هایی از دل‌تنگی (توماس ترانسترومر)

دو. از این به بعد، آهنگ‌ها و کلیپ‌ها و عکس‌های منتخبم را در کانال تلگرامی که لینکش در پیوندها هست، منتشر می‌کنم. از همراهی‌تان در کانال تلگرامم خوشحال خواهم شد.

مهدیار دلکش


همه‌چیز از نوری شروع شد

که روی موهای روشنت نشسته بود

گندمزار آتش گرفت

کلاغ‌ها نمی‌دانستند خبر را به کجا ببرند

مترسک‌ها سربرگردانده بودند

تا فاصله‌شان با مرگ را بسنجند


عزیزم

تو این درخت را می‌بینی

نه جنگلی را که به سبز معنا داده بود

نه پرنده‌هایی را که کوچ کردند


تبرت را بیاور

روی لب‌هایم بگذار

باز هم تکرار کن

بیشتر

بیشتر

بگذار رگ‌هایم بیدار شوند

درخت خشکیده مدارا نمی‌خواهد

یا جان‌پناهِ پرندگان خواهم شد

یا دفتری پر از شعرهای عاشقانه


گندم جان

من نخواهم مرد

چون نور را روی موهای روشنت می‌بینم

چون می‌دانم دیوانگی چیست

در قبرستان اگر

کسی از پشت، چشم‌هایت را گرفت

بی‌درنگ نام کوچکم را صدا بزن

من آن‌قدر دیوانه‌ام

که کلاغ‌ها نمی‌دانند

خبر مرگم را برای چه‌کسی ببرند؟

که هنگام مرگ

لبخند خواهم زد


گند‌مزار من!

آتشت را به من برسان

با تو من

یک جنگل هیزمم

با تو من

چقدر مردن را دوست دارم




یک. نازی وقتها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم، حرف از یادمان رفت. خرد، چند قدم بالاتر از لال‌شدن است. از خرد دست بشوییم و حرف بزنیم. از لیوان آب، از جنگ ویتنام، از کوچه‌های لندن ... وقتی با تو گفت‌وگو دارم، کودکیِ اشیاء به من برمی‌گردد. دنیا ساده می‌شود و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا می‌برد. آن‌وقت دلم می‌خواهد منطق خودم را با تمام صبحانه‌های خوب قاطی کنم؛ دلم می‌خواهد درها را روی زمین بخوابانم چون از ایستادن خسته شده‌اند. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)


دو. به صدای قلب مادرتان گوش بدهید.


مهدیار دلکش
 
 به دخترکی که جلوی موتور پدرش نشسته بود
و همان‌طور که از مقابل ایستگاه اتوبوس عبور می‌کردند،
برایم دست تکان داد و فریاد زد: سلـــــــــــــــــــــــــــام
 

من از گذشته می‌آیم
از عصر درشکه‌ها و اسب‌ها
و فکر می‌کنم اگر دامنت این‌قدر کوتاه نبود
می‌توانستم دست به دامانت شوم
من شعر می‌نویسم
و تو زندگی می‌کنی
کسی که از زندگی راضی‌ست
نیازی به شعر ندارد.
 
من از پشت کوه‌ها می‌آیم
از جایی که باد را می‌بینند
که باد را می‌فهمند
در شهر تو
کسی برای سروها سایه نمی‌سازد
کسی به فکر خستگی رودخانه نیست.
 
در خودم جا نمی‌شوم
یکی در من سرش دائم به قفس می‌خورد
آن‌قدر در جاده‌ی غم دویده‌ام
که به شادی رسیده‌ام
مثل حامله‌ای که دیگر بچه‌اش لگد نمی‌زند
و با عروسک‌ها می‌رقصد.
 
من از گذشته می‌آیم
از عصری که قطارها شیهه می‌کشیدند
و کلاه‌های همدیگر را
تنها هنگام بوسیدن برمی‌داشتند.
بارها
دست بر گردن زمان
مست
در پیاده‌روها قدم زد‌م
و بارها تو را ندیدم
 
من بادی هستم که یک روز خود را در آب دیده
و بعد از آن به او «تو» گفته است
همیشه از خود می‌پرسم
که آیا تصویر تو از پرنده
با تصویر من یکی‌ست؟
آیا پرنده‌ها
بادهایی هستند
که خود را دیده‌اند؟
 
باد نمی‌خواهد چیزی را جابه‌جا کند
دنبال کسی می‌گردد در زمان
هربار خسته از دویدن
در دام گلی می‌میرد و دشت را زیباتر می‌کند
اکسیژن‌های دشت
مست از بوی گل‌ها
به شهر می‌آیند
و دوباره به گذشته سفر می‌کنند ..
ما چند دقیقه
آری تنها چند دقیقه زندگی می‌کنیم
و مابقی را به درد
نام‌های دیگری می‌دهیم
 
خودم را شخم زده‌ام
تا چیزی در من بکاری
پرواز کرده‌ام
از مکان و از زمان
به تو رسیده‌ام
این راه کمی نیست
برای من که تمام عمر
نه دور شد‌ه‌ام
نه نزدیک
تنها رفته‌ام
 
باد کجا می‌تواند بگوید رسیدم؟
آیا دریا ادامه‌ی رود نیست؟
شاید ما مردگانی هستیم
که هنوز مرگ را نفهمیده‌ایم
 
می‌خواهم گوری باشم
که تو را در آغوش می‌گیرد
آن‌قدر محکم
که از هم‌دیگر تشخیص داده نشویم
 
 
یک. آن روز کجای خانه نشسته بودم / که می‌توانستم آن همه شعر بگویم؟ / کدام لامپ روشن بود؟ / می‌خواهم آن‌قدر شعر بگویم / که اگر فردا مردم / نتوانی انکارم کنی / می‌خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد / و زنان / هربار چیزی به آن اضافه کنند / امشب تمام نمی‌شود / امشب باید یکی از ما شعر بگوید / یکی گریه کند / در دلم جایی برای پنهان‌شدن نیست / من همه‌ی زاویه‌ها را فرسوده‌ام / دیگر وقت آن است که مرگ بیاید / و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند (الهام اسلامی)
 
 
مهدیار دلکش


زمین اگر جای خوبی بود
برایش جاذبه نمی‌گذاشتند
پرنده‌ها
تا بتوانند بالاتر می‌پرند

زمین باید تبعیدگاه راه شیری باشد
- و آدم‌ها:
محکومانی که هیچ تصوری از زندگی‌ای دیگر ندارند -
کدام حاکم را دیده‌ای
که به زندانش سر بزند؟

پرنده‌هایی که بالا می‌پرند
سایه ندارند
شرمنده‌ام از بودنم
گاهی می‌خواهم سایه‌ام را در آغوش بگیرم
و از این‌که به دنیایش آوردم
عذرخواهی کنم
هنوز راز رهایی را نفهمیده‌ام
هنوز با سایه‌ام یکی نشده‌ام




یک. بر هر چه همی لرزی، می‌دان که همان ارزی / زین روی دل عاشق، از عرش فزون باشد (مولانا)


مهدیار دلکش


   شعری که من در آن زندگی می‌کنم، چیزی فراتر از زندگی‌ست. زندگی، یعنی تلاش برای به‌دست‌آوردن و حفظ تعادل. و شعر یعنی، بر هم‌زدن آن تعادل.

   چیزی که شعر را از تشویش‌های روزمره و برهم‌زنندگان نامطلوب تعادل جدا می کند، ناخودآگاه تربیت‌یافته‌ی شاعر است که با کمک خودآگاهش، ساختمان‌هایی را می‌سازد که هیچ‌کدام شبیه به دیگری نیستند؛ ساختمان‌هایی که دیدن‌شان، در عین لذت‌بخشی، تعادل انسان را بر هم می‌زند و برای چند ثانیه، ثانیه را محو می‌کند.

   شعر برای من، فرصتی‌ست تا بتوانم در دنیاهای موازی و پنهان از این دنیا هم زندگی کنم و بتوانم رنج‌ها و لذت‌های مادربودن را تجربه کنم.

   مخاطبان شعر باید بدانند که شعرهایی که می‌خوانند تنها قسمت کوچکی از شاعرند؛ قضیه‌ی میلیون‌ها اسپرم و آن یک اسپرم خوش‌شانسی(یا بدشانسی)‌ست که به تخمک می‌رسد؛ زندگی یک شاعر و لحظاتش، شاعرانه‌تر از شعرهایش هستند.

   شعر خوب، نشانه‌ای از زندگی خوب‌تر شاعر آن است؛ یک شعر خوب، ممکن است در چند دقیقه به دنیا بیاید ولی مخاطب باهوش می‌داند که آن شعر، حاصل سال‌ها زندگی و تجربه و رنج و شادی است. آن روز به محبوبه می‌گفتم که مولانا چقدر باید زندگی کرده باشد و در عمق شنا کرده باشد که بتواند بگوید:

ای می بَتَرم از تو / من باده‌ترم از تو


مهدیار دلکش



شادی‌هایم

مثل لکه‌های چربی

اندوه‌هایم

مثل ظرف

روزی یکی دوبار می‌خندم

و مابقی را خودم هستم


خودمان را جدی گرفته‌ایم

وقتی که زمین، برگی‌ست

که هر لحظه امکان سقوطش هست

ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم

در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم

و نهایتاً از برگی به برگی

من مورچه‌ای هستم

که از نادانی‌اش مطمئن است


دوست دارم آواز پرنده را

پاسخی عاشقانه به قفس بدانم

مادربزرگ می‌گفت:

پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند

زندانی نیست

آسمان پر از گل‌هایی‌ست

که عاشق شده‌اند


آواز می‌خوانم

و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم

مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود

مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند


ستاره‌ی هالی شاید

چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست

که هرچندسال یک‌بار

به انتهای باغش سر می‌زند

ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم




یک. از خودم آب می‌خواستم / انگار مادر خودم باشم (آلخاندرو پیثارنیک)

دو. کیهان کلهر - در انتظار باران


مهدیار دلکش


آرام خوابیده‌ام

مثل کسی که از مردنش مطمئن شده باشد

آرام خوابیده‌ام

و به روزهایی فکر می‌کنم

که دستم می‌توانست روی گونه‌ات سر بخورد

آرام خوابیده‌ام

و کرم‌ها را تماشا می‌کنم

که چشمم را به یکدیگر تعارف می‌کنند

چشمی را که با آن، بارها تماشایت کرده بودم


جای بوسه‌ات

روی بازویم

هنوز گرم‌ست

لب‌هایم

هنوز گرم‌اند

مورچه‌ها روی سینه‌ام راه می‌روند

و از هم‌دیگر

درباره‌ی اختلاف دمای چپ و راست می‌پرسند

"مورچه‌ها!

مورچه‌های نازنین!

از سمت راست شروع کنید

و نگران گرمی سمت چپ نباشید"

و آن‌ها با دریل‌های‌شان مشغول به کار می‌شوند


حالا که این حرف‌ها را می‌زنم

کرم‌ها و مورچه‌ها

هنوز به جمجمه‌ام راه پیدا نکرده‌اند

هرگاه که این حرف‌ها را شنیدی

بدان که آخرین سنگرها هم

به دست آن‌ها افتاده است


عزیزم!

من حاکمی هستم

که آرام خوابیده

و فتح کشورش را

ذره‌ذره

تماشا می‌کند

دشمن به لبخندت رسیده است

به دنج‌ترین گوشه‌ی قلبم


عزیزم!

حالا که این واژه‌ها را می‌شنوی

جنگ به پایان خود رسیده است

من شکست خورده‌ام

و مورچه‌ها و کرم‌ها برده‌اند

مورچه‌ها و کرم‌ها مرا برده‌اند

مورچه‌ها و کرم‌ها تو را برده‌اند





یک. نامش برف بود / تنش، برفی / قلبش از برف / و تپشش / صدای چکیدن برف / بر بام‌های کاه‌گلی / و من او را / چون شاخه‌ای که زیر بهمن شکسته باشد / دوست می‌داشتم (بیژن الهی)


دو. مسعود شعاری - شور عشق


مهدیار دلکش



انگشتان نرم کودک

حافظه‌ی سنگ گرد و کوچک را

برگرداند

روزی

صخره‌ای بود

که مسیر موج‌ها را

تغییر می‌داد





یک. پرواز کن پانیا / اوج بگیر / برو / بال‌هایت مثل قلم‌موی ون‌گوگ / لبخند از یادرفته‌ی خدا را / روی آسمان نقاشی می‌کند (واهه آرمن)

دو. سهراب پورناظری - سحرخوانی



مهدیار دلکش



دریا

مدام آدم‌ها و ماهی‌ها را به مرگ می‌کشاند

اما جاشوها هرروز زودتر از خورشید

به دیدنش می‌روند


می‌نشستم

تا شاید از او بارانی ببارد

بارانی که بر سر همه می‌ریخت


شبیه مرغابی

تمام زمین را شنا کردم

با پرهایی خشک

شبیه باد

رفتن شدم


شیطان

به چیزی که نباید

سجده نکرد

نقشی را پذیرفت

که خدا زیباتر به نظر برسد

گاهی فکرمی‌کنم

هیچ‌کس مثل شیطان

عشق را درک نکرده‌است








یک. امروز در قطار / با یک نابغه ملاقات کردم / تقریباً شش‌ساله / کنار من نشسته بود / همان‌طور که قطار در امتداد ساحل حرکت می‌کرد / اقیانوس را دیدیم / او به من نگاه کرد و گفت: / "اصلاً قشنگ نیست" / و من اولین‌بار بود که این را می‌فهمیدم. (چارلز بوکوفسکی)


دو. علیرضا قربانی - برخیز که پر کنیم


مهدیار دلکش



می‌خواست درد را

روی دیوار غار بکشد

آن‌قدر قلمش را بر زمین کوبید

کوبید

کوبید

که آتش کشف شد

می‌خواستم عاشقت باشم

شاعر شدم





یک. توو شبستون ِ چشات، پای پله‌های پلکت، مچ ِ مهتابُ می‌گیرم / اون دمی که گرگ و میش‌ه، با یه گله‌ی شقایق، پیش ِ پای تو می‌میرم / اگه روزُ خواسته باشی، شبُ تا تهش می‌نوشم / می‌زنم به آب و آتیش، با خود ِ خورشید می‌جوشم / زخم ِ خورشیدی ِ تن رو، با شب و شبنم می‌بندم / اگه مقتول ِ تو باشم، دم ِ جون‌دادن می‌خندم / توو شبستون ِ چشات، پای پله‌های پلکت، مچ ِ مهتابُ می‌گیرم / اون دمی که گرگ و میش‌ه، با یه گله‌ی شقایق، پیش ِ پای تو می‌میرم / تو با این نگاه ِ یاغی، قُرُق ِ سینه‌ی مایی / فاتح ِ قلعه‌ی رویا! کی به فتح ِ ما میایی (محمدجان ِ صالح‌علا)


دو. کیهان کلهر - طُرقه


مهدیار دلکش