مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت.
و سردم شد، آن‌وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد.

 

مهدیار دلکش

مهدیار دلکش

 

هنوز ایستاده‌ام

تنها

در میان اقیانوس

دنیا سمباده به دست

سینه‌‌ی خونینم را صیقل می‌دهد

و هر روز تکه‌ای از من کم می‌کند.

دیگر زاویه‌ای نمانده است.

 

دوست داشتم اسبی بودم

و دست تو قشویم می‌کرد

اما صخره‌ای هستم

پیچ شده به زمین

و موج‌ها گاهی راه نفسم را می‌بندند.

تو اما موج‌ها را دوست داری

در ساحل می‌ایستی روی ذره‌های من

و غروب را تماشا می‌کنی.

 

صدایم به جایی نمی‌رسد

جلبک‌ها پاهایم را بسته‌اند

و زمین -این شوخی بزرگ-

زندانی‌ام کرده است.

 

ای مرغ دریایی که گاهی روی شانه‌هایم می‌نشینی!

کاش بدانی چه نعمتی روی شانه‌هایت داری.

 

 

مهدیار دلکش

 

روی ناقوس معبد
چیزی در خوابی عمیق فرو رفته؛
نگاه کن! یک پروانه.

 

مهدیار دلکش

مهدیار دلکش

 

دونفر لباس‌هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند،
و از جیره‌ی ما از زمان و بهشت،
تا به عمق ریشه‌های ما بروند و ما را نجات دهند،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند،
آنان لباس‌هایشان را پاره کردند و هم‌آغوش شدند
زیرا هنگامی که بدن‌های عریان به هم می‌رسند
انسان‌ها از زمان می‌گریزند و زخم‌ناپذیر می‌شوند
هیچ‌چیز نمی‌تواند به آنان دست یابد، آنان به سرچشمه بازمی‌گردند
آنجا من و تویی نیست، فردا، دیروز، اسمی نیست ...

هنگامی که دو نفر عشقبازی می‌کنند جهان متولد می‌شود
دیوارهای نامرئی و صورتک‌هایی
که انسان را از انسان دیگر جدا می‌کند
و از خویش،
همه فرو می‌ریزند
در لحظه‌ای عظیم
و ما به یگانگی از دست‌رفته‌مان می‌نگریم،
به انزوای محض انسان‌ بودن،
به شکوه انسان بودن،
شکوه نان را قسمت کردن، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن،
به معجزه‌ی فراموش‌شده‌ی زنده‌بودن ...

دوست‌داشتن
عریان‌کردن فرد است از تمام اسم‌ها.

 

مهدیار دلکش

 

شاید دوست‌داشتن
آموختنِ عبورکردن در این جهان است
آموختنِ خاموش ماندن، همچون درخت بلوط.
آموختن دیدن.
نگاه تو بذر می‌فشاند
و درختی می‌کارد.
من حرف می‌زنم
زیرا شاخه‌هایی در باد می‌رقصند.

 

مهدیار دلکش

مهدیار دلکش

 

هوا صاف است
نیمروز در اینجا می‌درخشد
اما من خورشیدی نمی‌یابم.

از کران تا کران
همه‌چیز می‌درخشد
من اما خورشیدی نمی‌یابم.

گمشده در روشنایی
از بازتاب نور به سوی شعله می‌روم
اما خورشیدی نمی‌یابم.

خورشید، خود در روشنایی عریان است
پرسش‌هایش، همه درخشان‌اند
اما خود، خورشیدی نمی‌یابد.

 

مهدیار دلکش

 

 

ای دختران شالیکار!
همه‌چیزتان گل‌آلود است
مگر ترانه‌هایی که می‌خوانید.

 

 

رایزان

 

 

پ.ن: چقدر و چقدر امید و زندگی داره این هایکو. قشنگ شبیه زندگیه، سراسر گه اما چیزی هست که ما رو نگه‌می‌داره و رو به جلو میریم باهاش.

 

مهدیار دلکش