مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

 خواندم که افغان‌ها را به بام‌لند تهران راه نداده‌اند. چیزی که از خود موضوع، بیشتر ناراحتم کرد، این بود که خبری از استوری‌ها و ریتوییت‌ها نبود. خبر را دوست افغانی‌ام شیر کرده بود. یاد این افتادم که چند ماه پیش، وقتی خودم را زیر توییت مسئولان اسپانیایی جرواجر می‌کردم، طرفداران مسئولان به من می‌گفتند که چرا توقع داری این مسئول در مورد ایران یا آفریقا نظر بدهد و حمایت کند؟ این‌طوری بود که خب شما همیشه غرق در گه بوده و هستید، پس خودتان کار را دربیاورید و ما را با دردهایتان مشوش نکنید. انگار که دور بودن و رنگی‌بودن مجوزی باشد برای در گه بودن و تو باید آن را بپذیری یا خودت تنهایی کاری کنی. یاد آن جمله‌ی خبرنگار اروپایی افتادم که این مهاجران اوکراینی، چشم آبی و بورند. مهاجران تیره و تار نیستند. حقشان آوارگی نیست. ولی یک افغانی اگر به یک مرکز خرید نرود هم طوری نمی‌شود. 

دارم تهرانی‌هایی را تصور می‌کنم که پشت افغانی‌های بام‌لند، می‌شنوند و می‌بینند که چه اتفاقی افتاده، نگاهی از سر رحم کرده‌اند و وارد شده‌اند تا فیلم ببینند یا پیتزا بخورند.

ریدم به این طبقه‌بندیای ذهنی آدمیزاد. 

 

مهدیار دلکش

 

در تمام این چندسال، دو زندگی موازی داشته‌ام. در شادترین لحظه‌هایم، خودم را در زندگی ایرانم تصور کرده‌ام. که اگر مانده بودم الان در حال چه کاری بودم. که تولدم چطور می‌گذشت که سال نوام چطور بود. که در انقلاب، کجا بودم و چه کار می‌کردم.

من آدم کنده‌ای هستم. زندگی با تمام قشنگی‌هایش و شادی‌هایم، رنج است برایم. هرجا که زیادی سنگین شوم دکمه‌ی اجکت را می‌زنم و از هواپیما می‌پرم پایین.

گفتم هواپیما، یاد موشک افتادم. هربار که هواپیما می‌خواهد بلند شود، یاد آن آدم‌ها میفتم؛ فرازگاه امام و آخرین لحظات انسان‌هایی بی‌گناه. و همزمان یاد آدم‌های افغانستان می‌افتم که چرخ هواپیما را بغل کردند تا بتوانند فرار کنند. من چرا باید یاد این چیزها بیفتم؟

دیوث‌های اروپایی این چیزها را نمی‌فهمند. یک جهان دارند و آن خودشان است.

 

 

مهدیار دلکش

 

هرکس برای چیزی زندگی می‌کند

و من
برای اینکه روزی پرنده‌ای روی شانه‌ام بنشیند

و درختی سر صحبت را با من باز کند

 

 

مهدیار دلکش

 

هنگامی که پروانه
طعم پرواز آزادانه را می‌چشد
هنگامی که نشئه‌ی حرکت بال‌هایش را
در هوا می‌شناسد،
هیچ‌کس نمی‌تواند
او را به پیله‌اش بازگرداند،
و قانعش کند که کرم پیله بودن
برایش بهتر است.

 

مهدیار دلکش

 

دو سه در آنطرفتر از خانه‌مان، یک خانواده‌ی افغان زندگی میکنند. از آنها که کلی بچه‌ی قدونیم‌قد دارند. چندروزپیش توی حیاط جمع شده بودند و "برای" میخواندند. حدس زدنِ چراییش سخت نیست. چون بالاخره یکجا به‌حساب آورده شده‌اند... قشنگ حس میکردی از چند بیت قبلتر دارند آماده میشوند، دارند تمام جانشان را جمع میکنند تا آنجای شعر که میگوید "برای کودکان افغانی" را بلندتر بخوانند. انتظار را میفهمیدی. قشنگ حس میکردی کیف میکنند وقتی به اینجای آهنگ میرسند...
این ذوق را که "ببین پسر، میشنوی؟  اسم ما را توی یک‌آهنگی گفته‌اند"...

دلم میخواست در آن لحظه که از پنجره این صحنه‌ی باشکوه را میدیدم گنجشک میشدم میرفتم روی شانه‌ی لاغرِ آن پسرک هفت‌هشت‌ساله‌ی دمپایی‌پوشِ توی حیاط مینشستم، بغلش میکردم و میگفتم "دردت به جانم، آخر چرا اینجوری میگویی 'برای حسرت یک زندگی معمولی' ، که دل آدم خون بشود؟

چرا یک‌جوری میگویی که انگار هزار سال عمر کرده‌ای؟ آن ساعتهای طولانیِ پیاده‌رو و ترازو با تو چه کرده‌اند که چشمهایت غم غربتِ هزارساله دارند؟ الان من چه کنم که لحظه‌ای از حسرتت برای یک زندگی معمولی کم شود؟"...

کاش بودید و میشنیدید آنجایی را که اوج آهنگ را مثل خود شروین در اوجِ اوجِ اوج خواندند... بلندِ بلند... "برای چهره‌ای که میخنده، برای دانش‌آموزا، برای آینده"...

و این را بچه‌هایی میخواندند که هیچ‌وقت دانش‌آموز بودن را تجربه نکرده‌اند. چون صبح‌به‌صبح باید ترازویشان را زیر بغل بزنند و تا شب ‌گوشه‌ی پیاده‌رو بنشینند. ساعت دوازده‌یکِ‌ظهر، برگشتنِ دسته‌جمعیِ بچه‌های خندانِ روپوش به‌تن از مدرسه را ببینند و چشمهایشان را الکی به ترازو بدوزند یا الکی مشغول مرتب کردن سکه‌هایشان شوند تا یادشان برود چقدر دلشان میخواهد یکی از آن بچه‌ها باشند... باید خیلی دلت بزرگ باشد که چنین لحظه‌هایی را تجربه کرده باشی و تا حالا حتی یک روز جزو آن دانش‌آموزانِ خندان نبوده باشی ولی چنین کریمانه با شوق بخوانی "برای چهره‌ای که میخنده، برای دانش‌آموزا، برای آینده"...

خیلی شرف میخواهد هزاران کیلومتر از مزارشریف و هرات دور باشی، در وطنت نباشی، تمام داراییت از این دنیا، یک ترازو باشد ولی با تمام دلت بلند بخوانی "برای مرد میهن آبادی"... الهی که آبادی میهنمان نزدیک باشد بچه... آبادی میهن من، آبادی میهن تو، آبادیِ هرجایی که اسیر طالب‌هاست و دلِ بچه‌هایش و گنجشکهایش آبادی میخواهد.

 

مهدیار دلکش

 

آرام باش عزیز من

 

آرام باش
حکایت دریاست زندگی،
گاهی درخشش آفتاب،
برق و بوی نمک،
ترشح شادمانی،
گاهی هم فرو می‌رویم،
چشم‌های‌مان را می‌بندیم،
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلالو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می‌شود...
 

 

مهدیار دلکش

 

 قطره‌های دریاچه، رود شدند

دریا خواهند شد دیر یا زود

کسی نمی‌تواند به رفتن بگوید نرو

قطره‌ها فعل شده‌اند

کسی نمی‌تواند جلوی رفتن را بگیرد.

 

قطره‌ها جوانه کاشتند

جوانه‌ها درخت شدند

درخت‌ها پرنده آوردند

پرنده‌ها، امید به زندگی

و ما به حرکت می‌افتیم چون امید داریم

امید که روزی خنجر روی گلویمان بود

حالا با ما در خیابانها راه می‌رود

در چشم‌هایمان فوت می‌کند

و به بدن‌هایمان جرقه‌های ذوق تزریق می‌کند

 

ما طبیعتیم

کارمان را بلدیم

می‌شکفیم، راه می‌افتیم، میخوانیم

ما گلیم، رودیم، پرنده‌ایم

ما می‌مانیم

 

مهدیار دلکش

 

اندوه را
همچون پرنده‌ای
چسبیده بر صفحه‌ی آسمان دیدم
نه به دوردست بال می‌زد
و نه سقوط می‌کرد

 

مهدیار دلکش

 

  

مهدیار دلکش

 

دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم
چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند
قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید
من آرام شده‌ام، آرام
آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را
می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم

آن‌قدر آرام شده‌ام
که ببرها رام شده‌اند
و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند
ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ

به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم
که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید
و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد

باید آن‌قدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد

آن‌قدر آرام شده‌ام
که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند

خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم
و حس می‌کنم
هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...

دیگر می‌ترسم حرف بزنم
انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافی‌ست   

 

مهدیار دلکش