مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

 قطره‌های دریاچه، رود شدند

دریا خواهند شد دیر یا زود

کسی نمی‌تواند به رفتن بگوید نرو

قطره‌ها فعل شده‌اند

کسی نمی‌تواند جلوی رفتن را بگیرد.

 

قطره‌ها جوانه کاشتند

جوانه‌ها درخت شدند

درخت‌ها پرنده آوردند

پرنده‌ها، امید به زندگی

و ما به حرکت می‌افتیم چون امید داریم

امید که روزی خنجر روی گلویمان بود

حالا با ما در خیابانها راه می‌رود

در چشم‌هایمان فوت می‌کند

و به بدن‌هایمان جرقه‌های ذوق تزریق می‌کند

 

ما طبیعتیم

کارمان را بلدیم

می‌شکفیم، راه می‌افتیم، میخوانیم

ما گلیم، رودیم، پرنده‌ایم

ما می‌مانیم

 

مهدیار دلکش

 

اندوه را
همچون پرنده‌ای
چسبیده بر صفحه‌ی آسمان دیدم
نه به دوردست بال می‌زد
و نه سقوط می‌کرد

 

مهدیار دلکش

 

  

مهدیار دلکش

 

دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم
چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند
قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید
من آرام شده‌ام، آرام
آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را
می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم

آن‌قدر آرام شده‌ام
که ببرها رام شده‌اند
و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند
ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ

به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم
که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید
و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد

باید آن‌قدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد

آن‌قدر آرام شده‌ام
که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند

خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم
و حس می‌کنم
هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...

دیگر می‌ترسم حرف بزنم
انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافی‌ست   

 

مهدیار دلکش

 

چرا به هلی‌کوپترها یاد نمی‌دهند
که از نور خورشید بمکند؟

اگر رنگ زرد تمام شود
با چه درست کنیم نان را؟

وقتی بمیرم
از که بپرسم ساعت را؟

آیا در جهان
چیزی غمگین‌تر از قطار ایستاده در باران وجود دارد؟

آیا دود با ابرها سخن می‌گوید؟

دیروز از چشمانم پرسیدم
کی دوباره همدیگر را خواهیم دید؟

پس حقیقت نداشت
که خدا در ماه زندگی می‌کند؟

چگونه بدانیم کدام است خدا
در میان خدایان کلکته؟

از که می‌توانم بپرسم
چرا به این دنیا آمده‌ام؟

چه کسی آفتاب را بیدار می‌کند
وقتی در بستر سوزانش خوابیده؟

و چرا آفتاب چنین همسفر بدی‌ست
برای مسافر کویر؟
و چرا چنین مطبوع است
در حیاط بیمارستان؟

باور نداری که مرگ زندگی می‌کند
درون شاخه‌های گیلاس؟

باور داری که اندوه
پیشاپیشت حمل می‌کند پرچم سرنوشت را؟

اگر مگس‌ها عسل بسازند
خواهند رنجاند زنبوران را؟

درخت چه آموخت از زمین
که توانست با آسمان سخن بگوید؟

چه کسی عشقبازی کرد با تو
در رویایت، وقتی که خواب بودی؟

در رویاها کجا می‌روند چیزها؟
به رویاهای دیگران؟
و پدری که در رویایت می‌زید
آیا دوباره خواهد مرد وقتی بیدار شوی؟

کودکی‌ام کجاست؟
آیا هنوز در من است یا رفته؟
آیا می‌داند که هرگز دوستش نداشتم
و او هرگز دوستم نداشت؟
چرا چنین وقت صرف کردیم؟
که فقط بزرگ شویم و دور؟
چرا هر دو نمردیم وقتی کودکی‌ام مرد؟
و چرا اسکلتم دنبالم می‌کند
اگر روحم پرواز کرده است؟

چه چیزی بیشتر سنگینی می‌کند بر شانه‌هایت؟
اندوه‌ها یا خاطرات؟

وقتی دوباره دریا را ببینم
آیا دریا مرا خواهد شناخت؟
چرا امواج به من بازمی‌گردانند
سوال‌هایی را که از آنها می‌پرسم؟
آیا خسته نمی‌شوند از تکرار حرف‌هایشان به شن؟

با کدام ستاره‌ها به سخن می‌آیند
رودخانه‌هایی که هرگز به دریا نمی‌رسند؟

اگر تمام رودخانه‌ها شیرین‌اند
شوری دریا از کجاست؟

فصل‌ها چگونه می‌دانند که باید لباس عوض کنند؟
آیا بهار، هنرپیشه‌ای‌ست
که هر سال، نقشش را تکرار می‌کند؟

 

مهدیار دلکش

 

مهدیار دلکش

 

و هر غروب خورشید
بارش را در آسمان می‌گذارد
سبک می‌شود
می‌رود

و شما ای جوجه‌گان خورشید!
آذین‌کنندگان شب!
درخشش چشمانتان
چراغ‌قوه‌‌های من‌اند.
و در این شب،
که از وفور سیاهی، آبی‌ست
پرنده‌بودن،
بازی در زمین نور است.
پرندگان، نوزادان خورشید
شب ستاره می‌شوند
و به پروازشان ادامه می‌دهند.

 

مهدیار دلکش

 

و زندگی‌ام طوری است
که اشک‌هایم را هم نمی‌خواهم
نمی‌خواهم اینجا را تجربه کنند

طوری می‌گذرد
که وقتی از کنار اسبی می‌گذرم
نگرانم می‌شود

امروز گنجشکی جلوی پایم ایستاده بود
ایستادم که بپرد
نگاهم می‌کرد
گفتم بپر که بروم
نپرید که نروم
نشستم روبه‌رویش گفتم «کجا بروم؟»
پرید

عقربه‌های ساعت‌ و قطب‌نمایم را شکستم
نشستم کنار خار
به او گفتم: «تو چقدر زیبایی!»
بوسیدمش
لبهایم خونی شدند

از آسمان پرسیدم: «رفیق! داستان چیست؟»
گفت: «داستانی در کار نیست!»
باران گرفت.
من نگرفتم.

مهدیار دلکش

مهدیار دلکش

 

ما بیشتر دلباخته‌ی اشتیاقیم تا دلباخته‌ی آن‌چه اشتیاق‌مان را برانگیخته است.

 

مهدیار دلکش