کتابِ پرمایهایست. و اگر ماهیگیر توانایی باشید، ماهیهای زیاد و بزرگی را میتوانید از این کتاب صید کنید.
برشهایی از کتاب:
قواعدی داشته باش؛ اما از قواعدت، برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن؛ به ویژه از بتها بپرهیز ای دوست! و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
آنها قرآن را سطحی میخوانند، من اما قرآن را همهجا میخوانم؛ در هر سنبلی؛ در هر مورچهای؛ در هر ابری. آنچه میخوانم قرآنی است که نفس میکشد ..
هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهرهاش؛ منتظر خواندهشدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهرهمان را بشناسیم ..
تمام کائنات با همهی لایهها و با همهی بغرنجیاش، در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریبدادنمان باشد، بلکه صدایی است درون خودمان.
فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
خدا بینقص و کامل است. او را دوستداشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، و نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر ِ زندگیات بهتر از رویش نباشد؟
سطح کتاب، آنقدرها بالا نیست. اما میان همین حرفهای معمولی و گاهاً شعاری، حرفهای نابی هم پیدا میشود که در ادامه خواهم آوردمشان:
بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانهمردن، ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو میدانی که بر این مرده حتی قطرهای نباید گریست .. من هر روز که بروم، بیآرزو رفتهام. مطلقاً بیتوقعم. ابداً تشنه نیستم و چشمهایم به دنبال هیچ، هیچ و هیچچیز نیست .. من به مراتب بیش از شایستگیام، شیرهی زندگی را مکیدهام. و اینک، هرچه فکر میکنم، میبینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده که بخواهم .. من با جهان، شادمانه وداع میکنم، با من عزادارانه وداع مکن. و هرگز نیمنگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار میزنند و شیون میکنند، نینداز. آنها مرا نمیشناسند و هرگز نمیشناختهاند. ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخهگلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیرلب به شادی آواز میخوانند، بگذرند .. به یاد داشته باش که از تو بغضکردن و خودْخوردن و غم فرودادن و در خلوتْگریستن و در جمعْلبخندزدن نمیخواهم. این سفر را باورداشتن و برای راهیِ شاد و راضیِ این سفر، دستی شادمانه تکاندادن میخواهم. بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامهی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم که از ما جز خنده بر رفتهی خویش را توقع نداشته است؟
بیپروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنیست بسیار دشوار؛ تا مرزهای ناممکن. اما من، نسبت به تو، از پسِ این مهمِ دشوار، به آسانی برآمدهام؛ چرا که خوبیِ تو، خوبیِ خالصانه، همیشگی و رو به تزایدیست که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته.
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچچیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد. اما میداندادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم، حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام ... مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. اگر به خاطر تزکیهی روح، قدری غمگین باید بود -که البته باید بود- ضرورت است که چنین غمی، انتخابشده باشد، نه تحمیل شده.
همیشه آدمهایی که خودکشی میکنند، برایم جالب و قابل احترام بودهاند و هستند. آدمهایی که گاها برای حفظ عزت نفسشان، گاها برای دلیل محکمی برای ادامه نداشتن و گاها از اندوه زیاد، این تصمیم بزرگ و شجاعانه را گرفتهاند و آدمهای غالبا مرده و ترسو را با دنیا و هنجارها و دنیایشان تنها گذاشتهاند. در عمق زندگی رفتن، اندوههای سهمگینی را در سینهی آدمها مینشاند و به نظر من آدمهایی که در سطح زندگی میکنند، حق محکومکردن و برچسبزدن به این افراد را ندارند؛ چون اصولا از آنچه بر آنها میگذشته، بیاطلاعاند و هرگز هم نمیتوانند با اطلاع شوند.
وقتی که به لیست بزرگانی که خودکشی کردهاند نگاه میکنم، به فکر فرو میروم. در سکوتی سنگین، به فکر فرو میروم. مدتیست که در سایتهای مختلف، به خواندن نامههای خودکشی این آدمها مشغولم. در ادامه، منتخبی از چند نامهی خودکشی را با شما به اشتراک میگذارم؛ شاید چکیدهی یک عمر زندگی یک آدم؛ شاید کمی نزدیک شدن به اندوه.
ترجیح میدهم مثل یک انسان آزاد بمیرم، تا اینکه مثل یک برده در قفس، به زندگی کردن ادامه دهم. (نامهی خودکشی نیکولاس سباستین چمفورت، نویسندهی فرانسوی)
اندوه تا ابد ادامه خواهد داشت. (نامهی خودکشی ونسان ونگوک)
سیمای آرام و دلنشین رودخانه، از من طلب بوسهای کرد. (نامهی خودکشی لنگستون هیوز)
آنگاه که دیگر من از دنیا رفتهام، ماه زیبای آوریل موهای خیس از باراناش را پریشان میکند و تو دلشکسته بر روی پیکر بیجان من خم میشوی. و من اهمیتی نمیدهم. چرا که میخواهم در آرامش بهسر برم. بهسان درختان سرسبز، هنگامی که قطرات باران شاخههای نازکشان را خم میکند. و من ساکتتر و سنگدلتر از اکنونِ تو خواهم بود. (نامهی خودکشی سارا تیسدِیل؛ شاعر آمریکایی)
دنیای عزیز، دارم میروم چون خسته شدهام. گمان کنم به اندازه کافی عمر کردهام. تو را با نگرانیهایت در این فاضلاب شیرین تنها میگذارم. خوش بگذرد.(نامهی خودکشی جرج سندرز؛ بازیگر برندهی جایزهی اسکار)
اکنون میخواهم کمی بیشتر بخوابم. نام آن را ابدیت بگذارید. (نامهی خودکشی جرزی کوزینسکی نویسندهی لهستانی-آمریکایی)
واقعاً به من خوش گذشت. خداحافظ و متشکرم! (بخشی از نامهی خودکشی رومن گاری)
من دارم وارد بزرگترین ماجرای زندگیام میشوم. (یادداشت خودکشی کلارا بلندیک، بازیگر آمریکایی فیلم جادوگر شهر اُز)
طاقتِ جنونِ دیگری را ندارم. (قسمتی از نامهی خودکشی ویرجینیا وولف)
بعد از هفت سال نوشت:
هفتهای نیست که برای این پست، کامنت جدید نیاد. دوست ندارم این پست رو پاک کنم. ترجیح میدم توی گروهی که توی تلگرام ساختم، در مورد خودکشی صحبت کنیم. اگه دوست داشتین از حالتون با کسایی که مثل خودتونن کم و بیش، حرف بزنین، عضو این گروه شین: https://t.me/+gb5B4x_STbU1OTI0گروه تلگرامی
یا اینکه اینجا حرف بزنین کلیک کنید
همهچیز از نوری شروع شد
که روی موهای روشنت نشسته بود
گندمزار آتش گرفت
کلاغها نمیدانستند خبر را به کجا ببرند
مترسکها سربرگردانده بودند
تا فاصلهشان با مرگ را بسنجند
عزیزم
تو این درخت را میبینی
نه جنگلی را که به سبز معنا داده بود
نه پرندههایی را که کوچ کردند
تبرت را بیاور
روی لبهایم بگذار
باز هم تکرار کن
بیشتر
بیشتر
بگذار رگهایم بیدار شوند
درخت خشکیده مدارا نمیخواهد
یا جانپناهِ پرندگان خواهم شد
یا دفتری پر از شعرهای عاشقانه
گندم جان
من نخواهم مرد
چون نور را روی موهای روشنت میبینم
چون میدانم دیوانگی چیست
در قبرستان اگر
کسی از پشت، چشمهایت را گرفت
بیدرنگ نام کوچکم را صدا بزن
من آنقدر دیوانهام
که کلاغها نمیدانند
خبر مرگم را برای چهکسی ببرند؟
که هنگام مرگ
لبخند خواهم زد
گندمزار من!
آتشت را به من برسان
با تو من
یک جنگل هیزمم
با تو من
چقدر مردن را دوست دارم
یک. نازی وقتها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم، حرف از یادمان رفت. خرد، چند قدم بالاتر از لالشدن است. از خرد دست بشوییم و حرف بزنیم. از لیوان آب، از جنگ ویتنام، از کوچههای لندن ... وقتی با تو گفتوگو دارم، کودکیِ اشیاء به من برمیگردد. دنیا ساده میشود و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا میبرد. آنوقت دلم میخواهد منطق خودم را با تمام صبحانههای خوب قاطی کنم؛ دلم میخواهد درها را روی زمین بخوابانم چون از ایستادن خسته شدهاند. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)
دو. به صدای قلب مادرتان گوش بدهید.