مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲۹ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است



   این که کسی از تو ناراحت شود، بهتر از آن است که با او غیرصادقانه و خلاف چیزی که در دلت می گذرد، رفتار کنی. تعارفات ایرانی مان را کنار بگذاریم و خودمان باشیم.
   دور و بر من پر است از آدم هایی که دغدغه های بزرگی ندارند. آدم های راضی از چیزی که هستند. آدم های خالی. آدم های خالی. آدم های خالی پرمدعا. آدم هایی که در سطح همه چیز مانده اند و خیال عمیق شدن هم ندارند. آدم های فانتزی که مدام از حرف های این و آن آویزان می شوند و خود خودشان را که نگاه کنی، چیزی نمی بینی. آدم های جوگیر موج سوار. آدم های منتظر. آدم های یکی بیاید ما را خوشبخت کند و از تنهایی درمان بیاورد. آدم های برای فرار از تنهایی، به هر چیزی آویزان شو. آدم های مرداب. آدم های تک بعدی. آدم هایی که عکس آهن می گذارند و برایش عاشقانه می نویسند. آدم های جز دین، راه خوشبختی دیگری وجود ندارد. آدم هایی که دین را مهم تر از انسان می دانند و معتقدند که برای دین، می شود و باید انسان ها را کشت. آدم های بی دلیل مخالف با دین. آدم هایی که کلا بی دلیل مخالفند. آدم هایی که کلا بی دلیل موافقند. آدم های تاجر. آدم های تاجر. آدم های تا لایک کنی، لایکت می کنم. آدم های مثلا رفیق محاسبه گر. آدم های اگر محبت کنی، محبت می کنم. آدم های من خیلی خفن هستم. آدم های من خفن تر از آن هستم که لایک کنم. آدمهای همه را به یک چشم بین. آدم هایی که با یک آدم عمیق و یک آدم سطحی به یک شکل رفتار می کنند. آدم های فقط یک دی ماهی می تواند فلان. آدم های شهریوری ها فلان.
   دخترهای عروسک. دخترهای برای دلربایی دست به هر کاری زن. دخترهای رژ و لاک و فلان و فلان و فلان. دخترهای عاشق لباس عروس. دخترهای سطحی. دخترهای سطحی. دخترهای سطحی. دخترهایی که جز تلاش برای دلربایی کار دیگری در زندگی شان بلد نیستند. و بیشتر ذهن و وقتشان را دلبری پر کرده است. دخترهایی که پنج صبح بیدار می شوند تا با آرایش کافی در کلاس هشت صبحشان حاضر شوند. دخترهای فقط برای دلمان آرایش می کنیم. دخترهایی که به جای ذهن، بدنشان را عمل می کنند. دخترهای فانتزی. دخترهای فانتزی ضعیف. دخترهای بیرون زیبا و درون وحشتناک. دخترهایی که نهایت الگو و عشقشان فلان بازیگر و فلان خواننده است. دخترهای این نشد، گزینه ی بعدی. دخترهایی که همزمان گزینه های مختلف را امتحان می کنند. دخترهای مقلد. دخترهای فاقد قدرت تحلیل. دخترهای بی شخصیت تکراری. دخترهای شبیه به هم. دخترهای مذهبی که زیرزیرکی کارهایشان را می کنند. دخترهای بیا داداشم باش و ادامه ای که می دانیم. دخترهای بیا قرار بگذاریم اما کسی نفهمد. دخترهایی که جرات ندارند تا خودشان باشند و به دنیا بگویند ایتس می! دخترهای عصرحجر که حتی حاضر نیستند اسم و عکسشان را در شبکه های اجتماعی بگذارند ولی می خواهند تا انتهای تو را بدانند. دخترهای سنتی. دخترهای سنتی عقب مانده. دخترهایی که حاضرند بمیرند ولی به کسی که دوستش دارند نگویند. دخترهای غرور الکی. دخترهای دورو. دخترهای چند رو. دخترهای دروغگو. دخترهای غیرصادق...
   پسرهای بدن زن پرست. پسرهای همه ی زندگی شان سکس و متعلقاتش. پسرهای خود را به همان شکلی که دخترها می پسندند دربیار. پسرهای سیگار می کشم پس هستم. پسرهای ویسکی و قرص و فلان. پسرهای هر روز با یک نفر. پسرهای متلک. پسرهای لات. پسرهایی که شب را برای دخترها ناامن کرده اند. پسرهای مذهبی زیرزیرکی کار دیگر کن. پسرهایی که با عالم و آدم می خوابند و در آخر با دختری فاطمی ازدواج می کنند...
   گفتنی نیست که در هر جنسیتی استثناهایی وجود دارند و این متن، همه را دربر نمی گیرد و در مورد اکثریت و براساس تجربیات من است. از آدم هایی که نوشتم، فاصله گرفته ام و می گیرم و به دنبال بقیه ی آدم ها خواهم گشت. دخترهای فهمیده و خوبی را می شناسم و پسرهای سالم و بزرگی. آن طرف قضیه را هم دیده ام. اما این طرفش خیلی اذیتم می کند. آدم های کمی هستند که می توانند من را بی غرور کنند. این دوست های معدود من، طوری هستند که می توانند تمام من را ببینند. اگر ما همه ی اطرافیانمان را به یک اندازه دوست داشته باشیم، به آن هایی که برای بهتر شدنشان تلاش کرده اند، ظلم کرده ایم. آدم ها را به اندازه ای که روی خود و بودنشان کار کرده اند دوست دارم. به اندازه ای که زشتی هایشان را زدوده باشند و زیبایی هایشان را تقویت کرده باشند. حتی اگر بدانم کسی اهل حرکت است و در آینده آدم بزرگتری خواهد شد، در کنارش خواهم ماند.    در آخر این که من هم آدم هستم و در حال کم کردن اشکالات خود. چهارچوب و قوانینی دارم که برایم مهم تر از هر چیزی ست. و از آن ها کوتاه نمی آیم. و سرزنش ها گر کنند خار مغیلان، غمم نیست.    پرنده ها را به آدم ها ترجیح می دهم.

مهدیار دلکش


   با کمال احترام
   با تمام خضوع
   با نهایت خاکساری
   می خوام بگم که تصمیم گرفته ام از این به بعد، با قواعد خودم زندگی کنم؛ و نه با قواعد جامعه. یکی از قواعد من، در نظرنگرفتن تقویم و تاثیر نپذیرفتن از اون ه. هر روزی که تازگی و شعف رو توی آدمی دیدم، عید رو بهش تبریک میگم. هر روزی که توی آدمی، تغییر مثبتی دیدم، تولدش رو بهش میگم. و از اطرافیانم هم همین توقع رو دارم. لطفا نه تبریک تقویمی بگید و نه توقع تقویمی از من داشته باشید. و نه از من ناراحت بشید. با احترام و تواضع ازتون می خوام که من رو رعایت کنید.
مولانای جانم میگه که: ای برادر عقل یکدم با خود آر / دم به دم در تو خزان ست و بهار
ابتهاج عزیزم میگه که: تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

حالا من همه ی اینارو گفتم، باز یکی میاد اسمس میده عیدت مبارک و فلان.
ما بیمار عادت هاییم. و یک بار هم از خودمون نمی پرسیم که چرا ؟!

با احترام و تواضع.

مهدیار دلکش


   هیچ وقت نتوانسته ام آدم هایی را که به کائنات، به چشم یک موضوع حل شده نگاه می کنند، درک کنم. آدم هایی که سال ها زندگی می کنند، بی آن که برایشان سوالاتی راجع به آمدن، زیستن، رفتن، خدا و ... پیش بیاید. و به نوشته های کتاب درسی یا عقاید پدر و مادرشان اکتفا می کنند. و خیال می کنند که جز آن نیست و نمی تواند هم باشد. تعدادشان هم کم نیست و محدود به طیف فکری خاصی هم نیست. بسیار دیده ام آدم هایی را که به لحاظ عملی، طوری زندگی می کنند که انگار خدایی نیست ولی در پس ذهنشان همان حرف های کتاب درسی است. از همان هایی می گویم که روزهای محرم و شب های قدر، ناگهان دچار تحول و دوگانگی می شوند.
   آدم ها دنبال آرامش اند و نه دنبال حقیقت. و راسل چه خوب گفته است که هیچ چیزی مثل نادانی، امنیت و آرامش نمی دهد. اکثر آدم ها تفکری را انتخاب می کنند که به آن ها آرامش بدهد. بسیار توجیه می کنند و به چیزهایی معتقدند و عمل می کنند که مشابه همان ها در مسلک و آیین دیگری، برایشان خنده دار و ناپذیرفتنی ست.
   تفکرات زیادی انتزاعی را دوست ندارم. خیلی کم اند موضوعاتی که فراعقلی باشند. در برابر خیلی از موضوعات باید چرا آورد و به چالششان کشید. مخصوصا آن هایی را که از شدت قابل دفاع نبودن برچسب "مقدس" خورده اند.
   موضوع دیگر این است که چرا ما از دردها ناله می کنیم ؟ چرا فکر می کنیم که آمده ایم تا لذت ببریم ؟ پیامبر در قرآن گفته که اولا انسان، ضعیف و دوما در رنج آفریده شده است. خیلی از بزرگان و فیلسوفان هم همین نظر را دارند. با آگاهی و درنظر گرفتن این پیش فرض، حالا این ما هستیم که باید بهترین استراتژی را در برابر زندگی اتخاذ کنیم. متداول ترین روش این است که منفعلانه و ضعیفانه بنشینیم تا دردها و شادی ها بیایند و خودشان هم بروند؛ بی آن که در آن ها عمیق شویم. اما دو روش دیگر این است که یا شاد باشیم و تا می توانیم به دردها کم محلی کنیم یا این که دردها را تک تک تجربه کنیم تا در برابر آن ها واکسینه شویم و دیگر هیچ دردی نتواند روی ما اثر بگذارد و بعد به یک شادی عارفانه و مولاناوار برسیم. البته که من راه دوم و سخت تر را ترجیح می دهم.

مهدیار دلکش


   من آن بت پرست های پیش از پیامبران را ترجیح می دهم. همان ها را که جاهلی می گوییم. لااقل آن قدر بزرگ فکر می کردند که انسان ها را شایسته ی پرستش نمی دانستند و یک "دیگری" را می آفریدند تا نشانه و نمادی از آن خدای بزرگشان باشد.
   بت پرست های مدرن اما به "آدم" رضایت داده اند. بت های خود را می پرستند و بت های دیگران را فرو می کوبند. سلسله ی پهلوی از این طرف؛ پیشوایان دین از آن طرف. شجریان از این طرف؛ شاهین نجفی از آن طرف. خاتمی و میرحسین از این طرف؛ رهبر ایران از آن طرف. شاملو از این طرف؛ علیرضا آذر و کامران رسول زاده آن طرف. ایکس این طرف؛ ایگرگ آن طرف. و آخر هم ندارد سر این رشته ی دراز.
   آدم را چه شده است که عقلش را به خاطر آدم دیگری که حتما کامل نیست و بعضا عیب و خطاهای واضحی هم دارد، تعطیل می کند و او را در مسند خدایی می نشاند ؟ و وای بر حال آن بت. که آسیبی که او می بیند بسیار بیشتر از بت پرستان است. ای بسا که این پرستیدن ها، آن ها را به این توهم رسانده که بت اند و بی عیب و خدا و هر کاری که می خواهند می توانند بکنند و دیگران هم حق ندارند که دم بزنند و حق، فقط در جیب آن هاست.
   ابراهیم شویم. بت هایمان را بشکنیم. دوست داشته باشیم دوست داشتنی هایمان را. و عیب هایشان را هم ببینیم. و بگوییم.

مهدیار دلکش


   از صفت های خدا، "غنی" را طور دیگری دوست می دارم. بی نیازی، هدفی ست که به سمتش حرکت می کنم. این که چقدر موفق باشم را نمی دانم. اما جاده ی بی نیازی، آن قدر زیباست که به مقصد رسیدنش، چندان هم مهم نیست.
   گاهی از من می پرسند که تو بودایی شده ای ؟ درویش شده ای ؟ عارف شده ای ؟ مرتاض شده ای ؟ و من به آن ها لبخند می زنم. من حق جو شده ام و به دنبال ندای درونی ام می روم. به دنبال هر چیزی که مرا پرنده تر کند. و بندهای جهالت و اسیری را از دست و پاهایم باز کند. مثل پرنده ای که روی درختان مختلف می نشیند و از آن ها استفاده می کند. اما خود را محدود و متعصب به هیچ یک نمی داند. خواه بودا؛ خواه محمد؛ خواه مولانا؛ خواه راسل؛ خواه اوشو؛ خواه علی؛ خواه یک پرنده؛ خواه یک درخت. تو اگر هشیار باشی، پرواز یک پرنده می تواند همان کاری را با تو بکند که خواندن آیات قرآن یا کتاب های مختلف.
   من به هیچ یک از دوستانم نیازی ندارم. یاد گرفته ام که خودم از پس خودم بربیایم. تنهایی، در سخت ترین روزای عمرم، این را به من آموخته است. اگر با کسی دوست هستم، به خاطر گرامی داشتن محبت است. محبت، تنها چیزی که زیستن را ارزشمند می کند. محبت دادن و دردی را برطرف کردن، تنها هدف من از برقراری رابطه بوده است. و مدتی ست که تصمیم گرفته ام هدف دیگری هم به آن اضافه کنم و رابطه هایم را کیفی تر کنم. هدف جدیدم، آموختن از دوست هایم است. برای رسیدن به هدف جدیدم باید دوست هایی داشته باشم که بتوانند به من چیزی اضافه کنند و در مرحله ی تبادل محبت، متوقف نمانیم. آدم هایی امن که از مرحله ی همسریابی و دوست پسر/دختریابی گذشته باشند و به فکر ساختن روحشان باشند؛ انسان های دغدغه مند و عمیق که کافی شاپ ها و سینماها و دوردورهایشان را رفته باشند و اهل شو آف نباشند و آن شعر مولانا را خوانده باشند که: ای بستگان تن به تماشای جان روید ... باید دوست هایی داشته باشم که مولانا را فهمیده باشند. "سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو" را درک کرده باشند. خلاصه کنم: باید دوستان پخته ای داشته باشم که سوالات اساسی درباره ی آفرینش داشته باشند و بلد باشند که با جریان رودخانه ی روزگار و زندگی نروند. کسانی که دنبال فرار از نادانی و میان مایگی باشند. دیوانگی را پاس بدارند و در عین حال فرهیخته و دانا باشند. کسانی که در مسیر جاده ی بی نیازی، هم سفرم شوند. و در عین بی نیازی به یکدیگر کمک کنیم تا مسیر بیشتری را بپیماییم.
   تصمیم گرفته ام که در روابطم سخت گیرتر شوم و دایره را تنگ تر کنم. تا در آینده به جاهای بهتری برسم. شاملو در یکی از مصاحبه هایش گفته که ای کاش می شد در هر خانه یک ساعت شنی بزرگ گذاشت و این ساعت، به تعداد ثانیه های عمر یک انسان شن می داشت و ما می دیدیم که هر دانه ی شنی که می افتد، دیگر برنمی گردد. کاش ساعت ها را دایره ای نمی ساختند، تا ما بهتر قدر زمان را می دانستیم.

مهدیار دلکش


برای من، آدم ها دو دسته اند:

یک. مالکیت طلب ها؛ خودبین ها؛ در زنجیر ها؛ حتما باید یکی بیاید تا خوشبخت شوی ها.

دو. دوست داشتنی ها؛ پرنده ها؛ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد ها.







+و البته که قلیل من الاخرین که السابقون السابقون، اولئک المقربون.
مهدیار دلکش


   میل به خاص بودن، باعث‌شده که تعداد زیادی آدم یک شکل داشته باشیم که بنابر جو تلقینی و اشتباه جامعه، تیپ انتخابیشان برای زندگی، خاص نامیده می شود.
   من از کل پکیج اباذری (نقد و نوع بیان نقد) فقط این را پسندیدم که گفت شما خیال می کنید که دارید انتخاب می کنید. گزینه ها از قبل برای شما انتخاب شده اند. و دایره ی انتخابتان محدود است.    گروه های موسیقی و خواننده ها و فیلم ها و رمان هایی که دوست داشتنشان، لازمه ی خاص تلقی شدن اند. تیپ ها و لباس ها و آویزهایی که شناسنامه ی خاص ها شده است و ...
   انسان، به همان اندازه که موسیقی خوب گوش بدهد و فیلم خوب ببیند و کتاب خوب بخواند، باید وارسته تر و بزرگ تر شود. در صورتی که این موضوع، در گروه خود خاص پندارها کاملا برعکس است. آن ها بنا بر انتخاب های تحمیلی از سمت گروه خود، فیلم ها و آهنگ هایی را انتخاب می کنند و نسبت به دیگران احساس برتری و طلبکاری پیدا می کنند. در واقع خاص شده اند که احترام و توجه بخرند.    به نظر من بزرگی و خاص بودن آدم ها، در برخوردشان با دیگران مشخص می شود. انسان بزرگ و خاص، در دلش حس شفقتی نسبت به مردم (عوام) دارد و هیچ گاه به خودش اجازه نمی دهد که به آن ها توهین کند. بلکه نهایت تلاشش را می کند تا آن ها را بالاتر بکشد. پیامبری را تصور کنید که بخواهد با توهین، مردمان را به چیزی دعوت کند.
   اگر انسان ها خودشان باشند، ما هفت میلیارد انسان خاص خواهیم داشت ولی در حالت کنونی که خاص بودن جور دیگری معنا می شود، تعداد زیادی جویای خاص بودن داریم که در حقیقت، بسیار عام، قابل پیش بینی، مقلد و دور از خودشان اند. آدم هایی که اعمال و عقاید و انتخاب هایشان، همه تحمیلی و بیرونی ست و در درونشان هیچ اتفاقی نیفتاده است. و اگر شما ساعت ها و روزها کنارشان بنشینید، چیزی برای اضافه کردن به شما ندارند و فقط می توانند چند اسم را تحویل شما بدهند و خالی بودن خود را پشت آن ها پنهان می کنند.

+ تعریف خوب و بد، درست و نادرست، در نظام های اخلاقی ایرانی ها بسیار متفاوت است. طوری که گاهی سر یک اصل مسلم هم باید بحث کرد که مثلا توهین بد است.

مهدیار دلکش


   انگار برگی، زیر نور آفتاب، رگبرگ هایش را دیده باشد؛ برای اولین بار. به خودم پی برده ام. روی خودم مکث کرده ام. با خودم دوست شده ام و از او عذرخواهی کرده ام بابت سال هایی که صبورانه کنارم زندگی کرده و حرفی نزده است.
   ابراهیم شده ام. به هر که نوری می تاباند، می گویم: من غروب کنندگان را دوست ندارم. فلانی جان! از تو ممنونم که زیبایی. اما به من بگو که زیبایی ات تا کی ادامه دارد ؟ دیدی فلانی جان ؟ نور بعدی لطفا !
   سخت است در برابر چشم بت پرستان، بت هایشان را بشکنی. اما باید بشکنیم. و از چیزی نترسیم. دنیا را دوباره تعریف کنیم؛ با واژه های خودمان. و مواظب باشیم که بت جدیدی نسازیم. در دنیایی که ظاهر مهم تر است، از ظاهری که می توانیم داشته باشیم، یک پله پایین تر را نشان دهیم. بگذاریم ظاهرپرستان، به ظاهرهای دیگر مشغول باشند و ما به درونمان. ریشه هامان را دریابیم و راه خودمان را برویم.
   آن چه می ماند چیست ؟ آن که می ماند ؟ مروارید چیست ؟ نکند صدف، ما را به خود مشغول کند ؟ راه کدام ست ؟ چرا چاه ها طرفداران بیشتری دارند ؟ چرا می ایستیم ؟ انتهای جاده، شاید منظره ای زیبا انتظارمان را می کشد؛ منظره ای که کسی سختی راه را برای دیدنش به جان نخریده است. اگر هم همسفری را انتخاب کردیم، کسی باشد که دغدغه ی مناظر انتهای جاده را داشته باشد. خسته نشود. سرعتمان را کم نکند. اما تنهایی چیز دیگری ست.
   باید با زندگی مواجه شد. شبیه یک اتفاق هیجان انگیز. باید مماس شد. باید تن داد. باید شکر شد. در آب حل شد. آن وقت دیگر نه تو شکر خواهی بود و نه آب، آب. هر دو، دیگری می شوید. یکی می شوید. و این "شدن" دریچه های تازه ای را رو به ما می گشاید. آن وقت تا زندگی هست، تو نیز خواهی بود.
   انگار رنگ تازه ای به رنگ ها اضافه شود. هیچ دو آدمی شبیه یکدیگر نیستند. انگار هر آدمی، یک رنگ جدید به دنیا اضافه کند. بعد از آن اتفاق ِ"شدن"، یک رنگ جدید به دنیا اضافه می شود. گوشت را بیاور جلو .. بهشت هم همین "شدن"ست. همین درک ست. ریشه هایت را که دریابی، تو بهشت خواهی شد و مرگ دیگری در کار نخواهد بود. بهشت حوری دار و رود عسل و شیر، برای به راه کشاندن اعراب بیابانی بوده است. بهشت من و تو اما جایی ست پر از انسان هایی که "شده"اند. آدم هایی که ریشه هاشان را دریافته اند.

مهدیار دلکش


   همه تجربه ش می کنن. دیگه خیلی دیر بشه اون لحظه ی آخر؛ ولی اتفاق میفته. به شکل کاملا یک دو سه ای. یعنی مثلا وسط یه مهمونی شلوغ نشستی، یدفه حس می کنی تنهایی. یا مثلا توی یه تاکسی و در حال تماشای بیرون. نه از این تنهاییای تینیجری ها. نه. تنهایی ناشی از ضعف و نیاز به بودن یه نفر هم نه. یه جور تنهایی فلسفی. انگار یدفه جی پی اس طرف روشن میشه و وضعیتش رو توی دنیا متوجه میشه. یدفه آدم به خودش میاد می بینه خودش ه و خودش و یه دنیایی که باید با قواعدش کنار بیاد یه جوری. می بینه نزدیک ترین آدماشم، با خودشونن. قواعدش برای دنیا مهم نیست. یه شوک بزرگ. یه چرخ دنده رو تصور کن که توی یه دستگاه بزرگ داره می چرخه؛ برای دستگاه مهم نیست که چی توی دل چرخ دنده می گذره. چرخ دنده تا بچرخه و بچرخون ه محترم ه. وگرنه میندازنش دور.
   خب. دو دسته آدم داریم بعد از مواجهه با تنهایی فلسفی. اکثریت میگن راه آسون تر رو بریم. خودمون رو بزنیم به فراموشی. به خوشی. بیا لذت ببریم. دور خودمون رو شلوغ کنیم. بهش فکر نکنیم. من با این دسته کاری ندارم. تا می تونمم فاصله می گیرم از این تیپ آدما. چون چیزی نمی تونن بهم اضافه کنن. از رازی آگاه نیستن این آدما. نمی تونن کشف کنن چیزی رو. اونا خودشون رو می سپارن به دستگاه و می چرخن با روزگار.
   اما دسته ی دوم. اینا آدمای شریفین. چون سختی رو انتخاب کردن تا بتونن ساز خودشون رو بزنن. راه خودشون رو برن و کشف کنن. این آدما درد می کشن ولی آخ نمیگن. کم حرفن. مثل علی توی "چیزهایی هست که نمی دانی". خیلی وقتا ترجیح میدن گوش بدن. ولی وقتی حرف می زنن، میشه ازشون یاد گرفت. آرومن. به اطمینان قلبی رسیدن. درویش مسلکن. آرزویی ندارن. کمترین وابستگی رو با دنیا و متعلقاتش دارن. اینا تنهایی رو انتخاب می کنن و باهاش دوست میشن. و از آدما توقعی ندارن دیگه؛ مقام حیرت. مرگ، حقیر میشه. خیلی چیزای مهم برای دیگران، بی اهمیت میشه. و برعکس.
   پدرم سهراب، عارف بود. عارف ه. هنوزم هست. راه خودش رو رفت. هنوزم در سفره. رفت و موند. همه جایی شد. همیشگی شد. توی شعر بهترین نیست ولی چون خودش بود، موند. خودش جلوتر از شعرش ه. همیشه میگم که خودش رو بیشتر از شعرش دوس دارم. لاولی ه. فنتستیک ه. یونیک ه. یه فیلم یه دقیقه ای دارم ازش که توی حیاط خونه شون دست به سینه راه میره و به درختا نگاه می کنه. بعد من هی اینو میبینم هی قلبم می خنده. هیجانی میشم. چون می دونم که می فهمه راه رفتن رو. می فهمه که داره راه میره اون لحظه. می فهمه که روبه روش درخت ه و نه یه چیزی که تنه ش محکم ه و شاخه و برگ داره. می دونم که به سلولای درخت داره فکر می کنه. به آبی که داره از ساقه بالا میره. پدرم همه چیز رو با قبل و بعدش می دید و می فهمید. یه فهم اصیل و عمیق.
   بمیرم واسه اون ماهی که داره خلاف جهت رودخونه شنا می کنه و از بقیه ی ماهیا متلک می شنوه که "کجا میری دیوونه؟" "کدوم عاقلی این کارو می کنه؟!" "راهت اشتباهه". بمیرم واسه دلت ماهی کوچولوی تنهای رودخونه. فدا بشم تورو. طاقت بیار.

مهدیار دلکش