من از هیچ قصد، سیستم یا جریانی پیروی نمیکنم. هیچ برنامه، سبک یا اطمینانی ندارم. شیفتهی عدم قطعیت، بیکرانگی و ناامنی دائمیام.
من از هیچ قصد، سیستم یا جریانی پیروی نمیکنم. هیچ برنامه، سبک یا اطمینانی ندارم. شیفتهی عدم قطعیت، بیکرانگی و ناامنی دائمیام.
چشمانت را ببند
و خود را به سیاهیها بسپار
پشت سایهی پلکهایت.
در میان دهلیزهای پر پیچ و خم صداها سفر کن
خود را به اعماق سایهها بفرست
خود را زیر پوست خود فرو کن
خود را در خود غرق کن
خود را در خود از یاد ببر
در بینهایت
در بیکرانگی وجود خود.
دریا
خود را در دریایی دیگر فراموش میکند.
خود را فراموش کن
و مرا نیز.
در این فراموشی بیپایان و بیزمان
لبها، بوسهها، عشق
همه و همه دیگر بار زاده میشوند
ستارگان فروزنده، دختران شباند.
من زادهی ایرانم.
وقتی به دنیا آمدم
جنگ تمام شده بود
اما هنوز صدای موشک در گوشها میپیچید
ما از آسمان میترسیدیم
از هواپیما
از صدای بلند.
ما در صفهای طولانی میایستادیم
تا شاید بتوانیم خانهمان را گرم کنیم
نفت زیر زمین زیاد بود اما برای ما نه.
من قلب گرمی داشتم
و همیشه با مورچهها حرف میزدم.
برای ماهی حوض داستان تعریف میکردم
تا احساس تنهایی نکند
و روزهای خالهبازی، زود از سرکار برمیگشتم
تا شکیبا -دختر همسایه- دلتنگم نشود.
بزرگ شدم
مهاجرت کردم
و تنهاییام بزرگتر شد
اینجا آدمها نمیایستند تا آدم را نگاه کنند
گنجشکها انگار از روی نوشتهای آواز میخوانند
و شعر، چیزیست شبیه ابری مزاحم
دلم برای لطافت دستهای مادرم تنگ شده است
برای «قابلی ندارد» یک بقال
برای لبخندی از ته قلب
من زادهی ایرانم
زادهی رنج و شعر
ریشههایم را به دندان گرفتم و پرواز کردم
به جنگلی که درختهایش آوازم را نمیشناسند
از روی درخت
پرندههایی را تماشا میکنم که روی سیم برق جشن گرفتهاند
و زیر لب میگویم:
«خوش به حال درختان که نمیتوانند مهاجرت کنند!»
اینکه هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، خیلی اذیتم میکنه. اینکه زیر ظلمیم با دستای خالی و هیچ کسی هم کمکی نمیکنه از بیرون.
انگار نامرئی هستیم ولی درد میکشیم. استمرار شر، اذیتم میکنه.
انقدر زجر کشیدیم و ازمون آدم گرفتند که حتی بعد از آزادی، زیاد خوشحال نخواهم بود.
خواندم که افغانها را به باملند تهران راه ندادهاند. چیزی که از خود موضوع، بیشتر ناراحتم کرد، این بود که خبری از استوریها و ریتوییتها نبود. خبر را دوست افغانیام شیر کرده بود. یاد این افتادم که چند ماه پیش، وقتی خودم را زیر توییت مسئولان اسپانیایی جرواجر میکردم، طرفداران مسئولان به من میگفتند که چرا توقع داری این مسئول در مورد ایران یا آفریقا نظر بدهد و حمایت کند؟ اینطوری بود که خب شما همیشه غرق در گه بوده و هستید، پس خودتان کار را دربیاورید و ما را با دردهایتان مشوش نکنید. انگار که دور بودن و رنگیبودن مجوزی باشد برای در گه بودن و تو باید آن را بپذیری یا خودت تنهایی کاری کنی. یاد آن جملهی خبرنگار اروپایی افتادم که این مهاجران اوکراینی، چشم آبی و بورند. مهاجران تیره و تار نیستند. حقشان آوارگی نیست. ولی یک افغانی اگر به یک مرکز خرید نرود هم طوری نمیشود.
دارم تهرانیهایی را تصور میکنم که پشت افغانیهای باملند، میشنوند و میبینند که چه اتفاقی افتاده، نگاهی از سر رحم کردهاند و وارد شدهاند تا فیلم ببینند یا پیتزا بخورند.
ریدم به این طبقهبندیای ذهنی آدمیزاد.
در تمام این چندسال، دو زندگی موازی داشتهام. در شادترین لحظههایم، خودم را در زندگی ایرانم تصور کردهام. که اگر مانده بودم الان در حال چه کاری بودم. که تولدم چطور میگذشت که سال نوام چطور بود. که در انقلاب، کجا بودم و چه کار میکردم.
من آدم کندهای هستم. زندگی با تمام قشنگیهایش و شادیهایم، رنج است برایم. هرجا که زیادی سنگین شوم دکمهی اجکت را میزنم و از هواپیما میپرم پایین.
گفتم هواپیما، یاد موشک افتادم. هربار که هواپیما میخواهد بلند شود، یاد آن آدمها میفتم؛ فرازگاه امام و آخرین لحظات انسانهایی بیگناه. و همزمان یاد آدمهای افغانستان میافتم که چرخ هواپیما را بغل کردند تا بتوانند فرار کنند. من چرا باید یاد این چیزها بیفتم؟
دیوثهای اروپایی این چیزها را نمیفهمند. یک جهان دارند و آن خودشان است.
هرکس برای چیزی زندگی میکند
و من
برای اینکه روزی پرندهای روی شانهام بنشیند
و درختی سر صحبت را با من باز کند
هنگامی که پروانه
طعم پرواز آزادانه را میچشد
هنگامی که نشئهی حرکت بالهایش را
در هوا میشناسد،
هیچکس نمیتواند
او را به پیلهاش بازگرداند،
و قانعش کند که کرم پیله بودن
برایش بهتر است.
دو سه در آنطرفتر از خانهمان، یک خانوادهی افغان زندگی میکنند. از آنها که کلی بچهی قدونیمقد دارند. چندروزپیش توی حیاط جمع شده بودند و "برای" میخواندند. حدس زدنِ چراییش سخت نیست. چون بالاخره یکجا بهحساب آورده شدهاند... قشنگ حس میکردی از چند بیت قبلتر دارند آماده میشوند، دارند تمام جانشان را جمع میکنند تا آنجای شعر که میگوید "برای کودکان افغانی" را بلندتر بخوانند. انتظار را میفهمیدی. قشنگ حس میکردی کیف میکنند وقتی به اینجای آهنگ میرسند...
این ذوق را که "ببین پسر، میشنوی؟ اسم ما را توی یکآهنگی گفتهاند"...
دلم میخواست در آن لحظه که از پنجره این صحنهی باشکوه را میدیدم گنجشک میشدم میرفتم روی شانهی لاغرِ آن پسرک هفتهشتسالهی دمپاییپوشِ توی حیاط مینشستم، بغلش میکردم و میگفتم "دردت به جانم، آخر چرا اینجوری میگویی 'برای حسرت یک زندگی معمولی' ، که دل آدم خون بشود؟
چرا یکجوری میگویی که انگار هزار سال عمر کردهای؟ آن ساعتهای طولانیِ پیادهرو و ترازو با تو چه کردهاند که چشمهایت غم غربتِ هزارساله دارند؟ الان من چه کنم که لحظهای از حسرتت برای یک زندگی معمولی کم شود؟"...
کاش بودید و میشنیدید آنجایی را که اوج آهنگ را مثل خود شروین در اوجِ اوجِ اوج خواندند... بلندِ بلند... "برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده"...
و این را بچههایی میخواندند که هیچوقت دانشآموز بودن را تجربه نکردهاند. چون صبحبهصبح باید ترازویشان را زیر بغل بزنند و تا شب گوشهی پیادهرو بنشینند. ساعت دوازدهیکِظهر، برگشتنِ دستهجمعیِ بچههای خندانِ روپوش بهتن از مدرسه را ببینند و چشمهایشان را الکی به ترازو بدوزند یا الکی مشغول مرتب کردن سکههایشان شوند تا یادشان برود چقدر دلشان میخواهد یکی از آن بچهها باشند... باید خیلی دلت بزرگ باشد که چنین لحظههایی را تجربه کرده باشی و تا حالا حتی یک روز جزو آن دانشآموزانِ خندان نبوده باشی ولی چنین کریمانه با شوق بخوانی "برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده"...
خیلی شرف میخواهد هزاران کیلومتر از مزارشریف و هرات دور باشی، در وطنت نباشی، تمام داراییت از این دنیا، یک ترازو باشد ولی با تمام دلت بلند بخوانی "برای مرد میهن آبادی"... الهی که آبادی میهنمان نزدیک باشد بچه... آبادی میهن من، آبادی میهن تو، آبادیِ هرجایی که اسیر طالبهاست و دلِ بچههایش و گنجشکهایش آبادی میخواهد.
آرام باش عزیز من
آرام باش
حکایت دریاست زندگی،
گاهی درخشش آفتاب،
برق و بوی نمک،
ترشح شادمانی،
گاهی هم فرو میرویم،
چشمهایمان را میبندیم،
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون میآوریم
و تلالو آفتاب را میبینیم
زیر بوتهای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع میشود...