مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



   

   فیلم، یک درام روان‌شناسانه است که با محوریت یک اتفاق، به انسان نزدیک‌تر می‌شود و چهره‌ی شفاف‌تری از او نشان می‌دهد. جنس این فیلم از جنس فیلم‌های نوری بیلگه‌جیلان و اصغر فرهادی‌ست. همان‌طور که محوریت فیلم فوق‌العاده‌ی «روزی روزگاری آناتولی» بیلگه‌جیلان بر یک قتل است و محوریت فیلم فوق‌العاده‌ی «درباره‌ی الی» بر یک گم‌شدن، محوریت «فورس ماژور» بر یک بهمن است؛ بهمنی که آرام آرام زندگی آدم‌های قصه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و بعدتر تبدیل به یک بحران می‌شود.

   غریزه‌ی زنده‌مانی انسان‌ها، به اندازه‌ی غریزه‌ی حیوانی، قوی و تعیین‌کننده است. هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که در شرایط اضطراری می‌تواند تصمیمی اخلاقی بگیرد؛ یا اگر این ادعا را بکند، هیچ تضمینی وجود ندارد که ادعایش درست از آب دربیاید.

   فقط باید در یک بحران بود تا آدم‌های بحران و رفتارهای‌شان را قضاوت کرد. چه بسا در بحرانی دیگر، خودمان شبیه شویم به کسانی که از رفتارشان متنفر شده‌ایم.

   فورس ماژور، به شما پیشنهاد می‌دهد که نوک پیکان زبان‌تان را به طرف خودتان کج کنید و آرام‌تر و با سعه‌ی صدر بیشتری آدم‌ها را بپذیرید.

ما همه انسانیم؛ حیوان‌هایی که اگر در شرایط یکدیگر می‌بودیم، چه بسا شبیه به هم می‌شدیم.



مهدیار دلکش



مثل حرف‌های آخر خورشید

سرخ سرخم

چگونه باید آسمان را ترجمه کرد

که چیزی جا نیفتد؟

من هنوز زنده‌ام

و گاهی برای پرنده‌ها دست تکان می‌دهم


مثل باران

می‌میریم و زنده می‌شویم

در ابرهایی

که دیگر مثل قبل نیستند

که هربار سکوت را بیشتر ترجیح می‌دهند

لاک‌پشتی

مدام تا گلویم بالا می‌آید

و دوباره درون آب می‌افتد

آیا انسان

حرفی‌ بود که باید زده می‌شد؟


پرنده

حرفی نیست

که از دهان آسمان بیرون آمده باشد

زمین

آن گوشی نیست که آسمان آرزویش را داشت

خدایان مدام بین زمین و آسمان پرواز می‌کنند

تا انسان از سردرگمی درآید

انسانی که عینک آفتابی می‌زند

انسانی که چتر می‌خرد


چگونه سر به مهر بگذارم

وقتی که بال‌های خدا باز بازند؟

وقتی که پروازش

لبخندی‌ست بر صورت آسمان


تو را تماشا می‌کنم

و عبادت من، این‌گونه است





یک. کبوتر اشتباه کرده است / چه اشتباهی! / سوی شمال رفت، به جنوب رسید / فکر کرد گندم، آب است / چه اشتباهی! / فکر کرد دریا، آسمان است / و شب، بامداد / چه اشتباهی! / ستاره‌ها، قطره‌های شبنم، / و گرما، برف / چه اشتباهی! / که دامن‌ات، پیراهنش بود، / و دل‌ات، لانه‌اش / چه اشتباهی! / [او بر ساحل خوابید، / تو بر بالای شاخه‌ای.] (رافائل آلبرتی)


مهدیار دلکش




مهدیار دلکش


   سه‌گانه‌ی روی اندرسون، بی‌شک از تندترین نقدهای اجتماعی و انسانی‌ تاریخ سینماست؛ نقدهای نیش‌دار و بعضا کمیک که تا سر حد استهزای انسان پیش می‌رود؛ به قصد تلنگرزدن به او.
   آوازهای مردی از طبقه‌ی دوم "songs from the second floor" شما، ای زندگان "you, the living" کبوتری برای تامل در هستی روی نیمکت نشست "a pigeon sat on a branch  reflecting on existence"، سه فیلم روی اندرسون هستند که با فواصل هفت‌ساله ساخته شده‌اند اما تمی مشترک دارند و ادامه‌ی یکدیگرند.
   نقطه‌ی اشتراک هر سه فیلم، طراحی صحنه و گریم سرد و بی‌روح بازیگرها و آدم‌های سرد و بی‌انرژی و بی‌تفاوت آن‌هاست؛ چهره‌هایی که سفید شده‌اند؛ لباس‌های بی‌رنگ؛ دیوارها و خانه‌هایی با رنگ سرد و بی‌تزیین؛ آدم‌هایی که حتی موقع سکس‌شان، کوچک‌ترین احساسی از خود بروز نمی‌دهند و همان بحث‌هایی را که هنگام خوردن نوشیدنی دارند، هنگام سکس هم دارند. آدم‌هایی که برای آزمایشات خود، به راحتی میمونی را زجر می‌دهند؛ آدم‌هایی که سیاه‌پوستان را در کمال خونسردی می‌سوزانند؛ خیابان‌هایی که همیشه پر از ماشین‌اند و مردمی که به ترافیک عادت کرده‌اند. شاعرانی که در تیمارستان بستری‌اند و اتفاقا حرف‌های درست‌تر را همان‌ها می‌زنند. چمدان‌ها و بارهای مدرنیته آن‌قدر سنگین است که مسافران به زحمت می‌توانند آن‌ها را تکان دهند. انسان‌ها آن‌چنان اسیر کوله‌بارهای‌شان هستند که سفر و گریختن ممکن نیست. انسان‌ها آن‌چنان اسیر خودخواهی‌های‌شان هستند که دکترها و روان‌پزشک‌ها دوست ندارند آن‌ها را درمان کنند؛ ترجیح می‌دهند به همه قرص‌های قوی بدهند و البته ترجیح اول‌شان، مرگ آن‌هاست. این سه‌گانه پر است از انسان‌های ناراضی ناتوان؛ پر از مرده‌های متحرک؛ انسان‌هایی که عشق و رنگ را فراموش کرده‌اند و در منجلاب خود و مدرنیته گرفتار مانده‌اند.
   اگر فیلم هِر، یک تلنگر محکم به انسان بود، این سه‌گانه، سه سیلی محکم به انسان است؛ سه دشنامِ زشتِ هوشیارکننده. به راستی انسان به کجا می‌رود؟


مهدیار دلکش

 


- هرجا که «خودم» از «من»، پررنگ‌تر باشه رو دوست دارم. البته «خودم»ِ من، درخت‌ه؛ من درختم. یعنی هر چیزی که توی من، حس درخت‌بودن رو زنده کنه، دوست دارم.

+ من پرنده‌م. هروقت که به هارمونی می‌رسم و یک‌پارچه میشم، حس پرندگی بهم دست میده. بعد از پرنده، باد رو دوست دارم. این‌که اگه حرکت نکنه، دیگه نیست ... راستی تو که درختی بگو ببینم درختا پاشون خسته نمیشه از این‌همه ایستادن؟ همیشه برام سوال بوده این. من اصلاً نمی‌تونم تصور کنم که تا آخر عمر یه جا وایسم و نتونم حرکت کنم.

- اگه خسته هم بشن، صبر می‌کنن؛ طاقت میارن. درختا خیلی صبور و قوی‌ان.

+ تا کی؟ امیدی به حرکت ندارن که.

- نیازی به حرکت ندارن.

+ هوم. ولی اگه من درخت هم بشم، اصلا نمی‌تونم ساکن بمونم. شبا که همه خوابن، جام رو با بقیه‌ی درختا عوض می‌کنم.



بخشی از رمان «مثل آسمان؛ مثل باد»


یک‌سال از تموم‌شدن رمانم می‌گذره ولی هنوز اون‌جور که می‌خوام تموم نشده برام. گذاشتمش تا بزرگ‌تر بشم و بعد برم سراغ ادیت‌کردنش.


مهدیار دلکش