انگشتان کشیدهات
چون موج بلندی
صورتم را پوشاند
و صدایت
خنکای نسیم، میان برگهای درختی در تابستان
دوستت داشتم
همانطور که درخت، نسیم را
که خرس، کندوی عسل را
که زبان، همزبان را
دوستم داشتی
همانطور که قفل، کلید را
که موج، ساحل را
که تن عریان، لباس را
در رویا بودم انگار
خطهای گرد دامن کوه
نوازشم میکرد
صدایی زیر گوشم گفت:
«تو یک کوه را مست کردهای
چشمها را ببند
پرواز کن
بالاتر ای عقاب!
این کوه میخواهد فوران کند.»
پرندهها رویا نمیخواهند
نسیمِ زیر بالهایشان حقیقیست
بالهایشان حقیقیست
و پروازشان
-که انسان را رویایی میکند-
حقیقیست.
دوست دارم بدانم پرندهها چه خوابی میبینند
میدانم
دوست ندارند انسان باشند
و خواب پریدن نمیبینند.
ای عقاب!
ای اوج!
جز نوزاد و خدا
چه رویایی میتوانی داشته باشی؟