مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶۳ مطلب با موضوع «شعرهام» ثبت شده است



شیشه ی سانتافه و وانت
به یک اندازه زیبا نشانم می دهند
آینه ی کوچک دستی
آینه ی قدی
دریا
چاله ی کوچک میان کوچه ...

زندگی می کنم
و دل خوش کرده ام به نورها و شیشه ها
به فیلم هایی که پرده ی چشم نوزادان پخش می کند
به چشم های معشوقه ام
که زیباتر نشانم می دهند
به جویبارهایی در بدنش
که عجیب تماشایی اند

حواسم به زندگی هست
و همیشه از خودم می پرسم
آیا ماهی ها می دانند
که در آب زندگی می کنند ؟









یک. خواندن شعر های شیرین و دلپذیر تو احساس گیاهی را به من می دهد که به سوی نور می روید و تاریکی های خود را از یاد می برم ..از شادی تو دلشادم .. زندگی در برابر تو تنها می تواند مهربان و نیک باشد چون تو در برابر زندگی بسیار مهربان و نیک بوده ای ..تو بسیار بیش تر از آن را که می توانم بگویم می شنوی. تو آگاهی را می شنوی. تو همراه با من به جایی می روی که واژه های من نمی توانند تو را ببرند. (جبران خلیل جبران - عاشقانه های یک پیامبر)


مهدیار دلکش


بارور نه
ابرها را عاشق کنید
و بعد بنشینید به تماشای عشقبازی شان

دنیا را آب خواهد برد









یک. برادرم / با دیوانه ای که تو هستی / از کوه که بالا می روی / شال کمرت را ببند / می ترسم ناگهان احساس کنی که پرنده ای (غلامرضا بروسان)


مهدیار دلکش


آب در مشت ها
نزدیکی لب هایم
ناگهان ریخت

چون سگی لیس می زنم زندگی ام را
زمین را
زبانم زخم
خونین
تلخ
دلخوش به نمناکی زمین

امید
آری امیدست که می کشد
باید به غار برگردم
و چون نیاکانم
هرگاه خون گرمی در سینه ام دوید
برای ماه آواز بخوانم
شعرها را به دیوار
گل ها را به آب بسپارم
باید رودخانه را مثل مادرم دوست داشته باشم
و همیشه از آن بنوشم
باید چیزی شبیه رودخانه
شبیه نیاکانم شوم







یک. یک شیوه ی هنری، هرچه اصیل تر و پرمایه تر باشد، توده ی کمتری را به خود جذب می کند.(هگل)


مهدیار دلکش


کلاغ ها از مترسک نمی ترسند
و من از اخم هایت
این که نمی خواهی ام
کافی ست تا پرواز کنم از کنار موهایت
و به مزرعه ی بعدی فکر کنم







یک. تنهایی / با سمباده ی نرمش از راه می رسد / دست روی پهلوی راستم می گذارد / و آرام آرام / می کشد (غلامرضا بروسان)
مهدیار دلکش


زیر این سنگ نه
در سوز ترانه ای که می خوانی دنبالم بگرد
صدایت
موهایم را شانه می کند
بلند شو
دست هایت را باز کن
بال به بال من پرواز کن قبرستان را
بیا دور شویم
برویم تا بیابان
خارها از ذوق دیدنمان پرنده شوند
از کوه ها بگذریم
به تخم عقاب ها نگوییم قبلا پدرشان چه بوده است
برویم تا جنگل
روی درختان پیر بنشینیم
زیر گوششان بگوییم:
شما هنوز زنده اید!
ادامه دهیم
طوری که شترمرغ ها ما را نبینند
برویم کنار ساحل
به صدف ها بگوییم: دلتان سیری چند؟
راه آسمان را پیش بگیریم
بفهمیم آسمانی در کار نیست
دنبال خدا بگردیم
بفهمیم باید به گریه ها خندید

بلند شو
بیا با لبخندی گرم
قبرستان را ترک کنیم








یک. رها کن سنگِ گوشه‌ی گورستان را / من آن‌جا نیستم / وقتی باران می‌بارد / دستانت را بر شیشه‌های خیسِ پنجره بگذار / تا گونه‌های مرا / نوازش کرده باشی / این دست‌های همیشه شوخِ من است / که هنگامِ بازگشتنت به خانه / در غروب‌های پاییزی / موهایت را / به پیشانی‌ات می‌ریزد، نه نسیم / لمس کن تنِ درختان جنگل را / برای در آغوش کشیدن من / این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن / من آن‌جا نیستم / زیرِ این سنگ / تنها مُشتی استخوان پوسیده است / و جمجمه‌ای / که لب‌خندهای مرا حتا به خاطر نمی‌آورد / برای دیدنم به تماشای دریا برو / من هم قول می‌دهم / پشتِ تمام بطری‌های خالی / در انتظارِ تو باشم (یغما گلرویی)


مهدیار دلکش


گاهی می بافم موهایش را
گاهی دستش را در پیاده رو می گیرم
تا به بودنم دلگرم شود
تنهایی ام
با همه بزرگی اش
وزنی ندارد
همیشه پایین الاکلنگ می مانم
همیشه بستنی اش آب می شود
و شب ها
جز در آغوشم خوابش نمی برد
آه اگر بمیرم
چه بر سر تنهایی ام خواهد آمد ؟








یک. انسان می تواند احساس عشق کند و هم چنان به راه خودش ادامه بدهد. می توان عاشق صخره بود، عاشق درختان، عاشق آسمان، عاشق ستارگان. انسان می تواند عاشق دوستان، همسر و بچه ها و پدر و مادر خود باشد. یک نفر می تواند به میلیونها راه مختلف عاشق باشد. انسان می تواند عاشق یک رهگذر غریبه در جاده شود، می تواند فقط احساس عاشقانه ای درباره ی او داشته باشد و هم چنان به راهش ادامه دهد. حتی نیازی به صحبت کردن با وی نداشته باشد، نیازی به ارتباط برقرار کردن با او نباشد. انسان می تواند احساس عشق کند و هم چنان به راه خودش ادامه بدهد. (اوشو)


مهدیار دلکش


صد و بیست و چهار هزار بخیه هم
خون آدم را بند نیاورده
خلیفه های خدا روی زمین!
درون تفنگ هاتان گل بکارید
بگذارید کودکانتان
نام گلوله را ندانند
درون نارنجک ها را پر از بوسه کنید
طوری که ترکش هایش دنیا را بگیرد

تا تمام دریاها سرخ نشده اند
بس کنید
بس کنید که گلوله هاتان هم
در سینه ی کودکان، خون گریه می کنند

آی آدم! آیا هیچ بر خود این گمانت بود؟








یک. دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین، میلیون ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می کند. و تماشای من، ابعاد تازه ای به خود می گیرد. یادم هست در بنارس، میان مرده ها و بیمارها و گداها، از تماشای یک بنای قدیمی، دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود. و سرم در استتیک. وقتی پدرم مرد، نوشتم: پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می دانستم و می دانم که پاسبان ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی گردد. دنیا در ما ذخیره می شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می خورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه می کنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی، خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است. من هزارها گرسنه در خاک هند دیده ام. و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم، دهانم گس شده است. گرسنگی هندی، سبک دهانم را عوض کرده است. و من دین خودم را ادا کرده ام. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم) 


مهدیار دلکش


پرنده ها را
وقتی که بال گشوده اند
و تو را
وقتی که با لبخند حرف می زنی
دوست تر می دارم

دهانت
گنجه ای که پرنده های بسیاری در خود دارد









یک. عشق، چیزی جاودانه است. جزئی از ابدیت است. اگر رشد پیدا کنی، راه و رسمش را بدانی و واقعیات زندگی عاشقانه را بپذیری و درک کنی، آن گاه عشق روز به روز رشد می کند و شاخه و برگ بیشتری می یابد. (اوشو)


مهدیار دلکش


دیروز اگر بند کفشم باز نشده بود
خونم، تمام چراغ های چهارراه را قرمز کرده بود
می بینی؟
مرگ همین قدر مسخره است
کلیدت را جا می گذاری
به اتاقت باز می گردی
و ماشینی که قرار بود تو را زیر کند
بدون هیچ مشکلی
به مقصدش می رسد
بزرگ می شوی
ازدواج می کنی
و دخترت نمی داند که بودنش
به خاطر حواس پرتی توست









یک. هیچ ارزشی بالاتر از آگاهی نیست. آگاهی، بذر الوهیت در توست. وقتی آگاهی به رشد کاملش رسید، تو به تحقق سرنوشت خویش نائل گشته ای. جهان مشکلی ندارد. مشکل، عدم آگاهی توست. از پوسته ی ناآگاهی بیرون آی. نگران ترک جان مباش. جهان چه صدمه ای می تواند به تو برساند ؟ اساس کار مکاشفه ی توست؛ آگاهی توست. (اوشو)

دو. اگه خدا بخواد و زنده باشم، توی ماه رمضون می خوام یه حرکتی راه بندازم که همگی نهج البلاغه رو بخونیم. یه سایت خوب پیدا کردم که می تونیم هر روز چن تا از حکمت های نهج البلاغه رو بخونیم از توش. 360 تا حکمت هست که روزی دوازده تا حکمت اگه بخونیم، یه ماهه تموم ه. حکمتاش کوتاه و یه خطی ه اکثرا. وقتی نمی بره. در عوض کلی میشه یاد گرفت. و به نظرم خیلی بهتر و مفیدتر از روخونی قرآن و نفهمیدنش ه.


مهدیار دلکش


باد هم نمی تواند از تو بگذرد
می ایستد
تو زیبایی
و هیچ کس جز من
دلیل گرم شدن زمین را نمی داند







یک. اگر لازم باشد زنانه فکر می کنم / و چون سوزنی در خیالت فرو می روم / به دکمه های لباست دست می کشم / و زندگی را بیدار می کنم / می بوسمت / آن قدر که دهانم را با دهانت اشتباه بگیرند (غلامرضا بروسان)


مهدیار دلکش