مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶۳ مطلب با موضوع «شعرهام» ثبت شده است



تابستان ها در سایه
زمستان ها در آفتاب

ای خورشید مهربان!
ما را ببخش
هیچ وقت عاشقت نبودیم








یک. آخرین پرنده را هم رها کردم / اما هنوز غمگینم / چیزی / در این قفس ِ خالی هست / که آزاد نمی شود (گروس عبدالملکیان)


مهدیار دلکش


پرنده ها عادت نمی کنند
پرواز می کنند
هر درخت را
چون مادرشان دوست می دارند
و حرف های هر شاخه را
خوب می شنوند

ما از شوق پرنده ها چیزی نمی دانیم
نمی دانیم که آواز پرنده ها
پاسخ درختان است
و چرا در موسم کوچ
باد، وزیدن می گیرد







یک. زیباترین ملکه ی جهان نبودم / که آه بکشم / و سربازهای تکه تکه شده بلند شوند / سرزمین تکه تکه شده ام را / پس بیاورند / من بی حواس بودم / مثل دختری / که بدون پیراهن در خیابان راه می رود / مثل بادی که می وزد / و گلدان ها را از روی طاقچه می اندازد / من دهانی نداشتم / که آب بنوشم / و کلمه های گرگرفته را / در حنجره ام / خاموش کنم / عاشق بودم / خیال کردم / با هر پرنده ای که کنار پنجره می نشیند / می خواهی چیزی بگویی (فرناز خان احمدی)


مهدیار دلکش


چگونه می شود
آدمی را همیشه با یک نام صدا زد؟
چرا همیشه باید به مادرم بگویم معصومه؟
وقتی که در هر ثانیه
با صدها اسم دوست داشتنی ست

دوست دارم
صبح که بیدار می شوم
به او بگویم زیبا
وقتی که به آینه خیره مانده است
نگاهم که می کند شیدا می شود
به گلدان ها که آب می دهد مهربان

باید فکر کنم
باید خوب فکر کنم
وقتی که می خندد
چه اسمی می تواند شبیه او باشد؟








یک. زیبایی تو / سینی چای را برمی گرداند / غمگینم / بی آن که کودکی به دنیا آورده باشم / غمگینم / مرا دوست داشته باش / چنان باورت می کنم / که شاخه هایت به شکستن امیدوار شوند / من دختر یک کشاورزم / آب باش و با من مهربانی کن / سرکشی نکن / قلب من از قدم های تو پیشی می گیرد / بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند / تا تو را در آغوش بگیرم / تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی ات کم نمی کند / همیشه چای می خوری و شعر می خوانی / صدای تو دلتنگم نمی کند / تنهایم می کند (الهام اسلامی)


مهدیار دلکش


دکمه هایم را
به آهستگی ِ یک بوسه می بندم
تا تنگ تر در آغوشم بگیرد
نزدیک ترین دوستم
که هر روز دلگرمم می کند

کمربندم را آرام می بندم
خوب می دانم هیچ کس به اندازه ی شلوارم
به پایم نمانده است

کسی که لباس هایش را دوست نداشته باشد
عشق را می تواند ؟









یک. واقعی تر زندگی کن. نقاب ها را کنار بگذار؛ آنها بر قلب سنگینی می کنند. همه ی ریاکاری ها را کنار بگذار. عریان باش. البته خالی از دردسر نخواهد بود، اما همین دردسر ارزش آن را دارد، زیرا تنها پس از آن دردسر است که رشد پیدا می کنی و بالغ می شوی. و بعد، هیچ چیزی زندگی را باز نمی دارد. زندگی هر لحظه تازگی خود را آشکار می سازد، زندگی معجزه ای است همیشگی، که همه جا در پیرامون تو در حال وقوع است. و تو صرفا در پس عادات مرده در حال پنهان شدنی. اگر نمی خواهی ملول باشی، بودا شو. هر لحظه را تا حد امکان با هشیاری کامل زندگی کن، زیرا فقط در هشیاری کامل قادری نقاب را کنار بگذاری. (اوشو)


مهدیار دلکش


در هر ایستگاه
تویی که پیاده می شوی از اتوبوس
و زیبایی ات را با من و پیاده رو تقسیم می کنی
هربار به اجبار تا خانه شنا می کنم

پشتت به کدام کوه گرم است
که همیشه رود زیبایی ات جریان دارد ؟
نسبت عابران با تو چیست ؟

باید سر به کوه بگذارم
و دلگرمی رودها شوم
نمی خواهم تو معنی زیبایی باشی









یک. شعر و بوسه را که داشته باشی / مرگ چه دارد که از تو بستاند ؟ (یانیس ریتسوس) 


مهدیار دلکش


کاری از دستم برنمی آید
می نشینم
آدمی در گوشه ای از جهان می میرد
می ایستم
گلی در گوشه ای دیگر
و حتی در خواب
آدم ها و گل ها از رفتن دست برنمی دارند

کاری از دستانم برنمی آید
با آدمی که ماییم
چه کار می توان کرد برای دنیا؟
وقتی در همین ثانیه ها هم
چندین موجود دیگر جان خود را از دست می دهند؟

باید آتش روشن کرد
و با شکوه تمام
برای تمام رنج ها رقصید
تنها سرخ پوستان
تلقی درستی از زندگی داشته اند









یک. برای رفتن از اینجا / یک پرنده چند مرتبه باید بال بزند / این درخت ها تا کجا غم انگیزند / و مرزها خود را / متعلق به کدام سمت می دانند (رضا عابدین زاده)


مهدیار دلکش


باران
برای ما می آید
برای ابر
می رود








یک. رفاقت با تو / رفاقت با بادبادکی کاغذی ست / رفاقت با باد، دریا و سرگیجه / با تو هرگز حس نکرده ام / با چیزی ثابت مواجه ام / از ابری به ابر دیگر غلتیده ام /چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا (نزار قبانی)


مهدیار دلکش


((شترمرغ یا پرنده ای در قفس ؟
دیدن کدام دردناک تر است ؟))
روبه روی آینه از خود می پرسید
مردی که عشق را چون بال کبوتر باور داشت
شب ها
روی بالش های سفیدرنگ آسمان می خوابید
و هیچ گاه پاهایش با زمین کنار نیامدند

مدام زیر لب تکرار می کرد:
((روزی که یاکریم ها از من نترسند
یعنی درست زندگی کرده ام))










یک. تو گفتی پرنده ها را دوست داری / اما آنان را در قفس نگه داشتی / تو گفتی ماهی ها را دوست داری / اما تو آن ها را سرخ کردی / تو گفتی گل ها را دوست داری / و تو آن ها را چیدی / پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری / من شروع کردم به ترسیدن (ژاک پره ور)


مهدیار دلکش


مورچه های توالت
خانه ی ما را جهان تصور می کنند
و در حسرت زندگی در اتاقم
مدام خود را از محاصره ی آب نجات می دهند
من در اتاقم نشسته ام
به زندگی در ماه فکر می کنم









یک. تا چشم کار می کند / تو را نمی بینم / از نشان هایی که داده اند / باید همین دور و برها باشی / زیر همین گوشه از آسمان / که می تواند فیروزه ای باشد / جایی در رنگ های خلوت این شهر / در عطر سنگین همین ماه / که شب بوها را / گیج کرده است / پشت یکی از همین پنجره ها / که مرا در خیابان های در به در این شهر تکثیر می کند / تا به اینجا / تمام نشانی ها / درست از آب در آمده است / آسمان / ماه / شب بوهای گیج / میز صبحانه ای در آفتاب نیم روز / فنجان خالی قهوه / ماتیک خوش رنگی / بر فیلتر سیگاری نیم سوخته / دستمال کاغذی ای که بوی دست های تو را می دهد / و سایه ی خنکی که مرغابیان / به خرده نانی که تو بر ان پاشیده ای تک می زنند / می بینی که راه را / اشتباه نیامده ام / آن قدر نزدیک شده ام / که شبیه تو را دیگر / به ندرت می بینم / اما تا چشم کار می کند / تو را نمی بینم / تو را ندیده ام / تو را ... (عباس صفاری)


مهدیار دلکش


گنجشک زخمی میان اتوبان
فقط می تواند دیرتر بمیرد
مرگ مدام از دو سمتم عبور می کند
و من نگاه می کنم به آسمان
پرنده ها چه لذتی می برند
چشمم می افتد به بال هایم
و خونی که هنوز هم ...

با گارد ریل ها از عشق می گویم
از آسمان
و روزهایی که شک دارم واقعی بودند
آن ها فقط نگاهم می کنند

من عادت ندارم به آهن
به خون
و مرگ مدام از دو سمتم عبور می کند









یک. دلیل فراوانی بدبختی این است که فقط عده ی بسیار اندکی از انسان ها عاشق هستند. همه می خواهند عاشق باشند. همه می خواهند معشوق باشند. اما هیچ کس هنر عشق ورزیدن را نمی آموزد. تو فقط با نیرویی نهان به دنیا می آیی اما این نیروی نهان باید آشکار شود. باید واقعیت پیدا کند. و نخستین شرط آن هشیار تر شدن است. مردم نا آگاه اند از این رو خواهان عشق اند. مردم خواهان عشق اند اما از آنجا که ناآگاه اند، ‌هرکاری انجام می دهند در خلاف عشق است. آنان عشق را نابود می سازند و آن گاه بدبخت می شوند. سپس سرنوشت و خدا را مقصر می دانند. همه چیز را مقصر می دانند مگر خودشان را. انسان آگاه همیشه خودش را مقصر می داند، زیرا از این حقیقت آگاه است که آرزوها و اعمالش در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند و با یکدیگر در تضادند. شرط اساسی آگاه بودن است. هنر آگاهی است که به هنر عشق ورزیدن و شاد بودن تبدیل می شود. این همه ی دین است. (اوشو)


مهدیار دلکش