مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶۳ مطلب با موضوع «شعرهام» ثبت شده است



بال‌هایم در آب می‌مردند
باله‌هایت در قفس
کنار هم بودیم
دو زندانی در خود
که گه‌گاه از میان میله‌ها
برای هم آواز می‌خواندند




یک. "وقتی با تو گفت‌وگو دارم، کودکی اشیا به من برمی‌گردد. دنیا، ساده می‌شود. و حزنِ سادگی، مرا تا شیطنت، تا طنز بالا می‌برد. آن‌وقت دلم می‌خواهد، منطق خودم را با تمام صبحانه‌های خوب قاطی کنم. دلم می‌خواهد درها را روی زمین بخوابانم؛ چون از ایستادن خسته شده‌اند." (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)


مهدیار دلکش

با دهانی بسته
دست مسافر را گرفته بود
قطار پرسید:
"غم‌انگیزتر از سفر چیزی هست؟"
پاسخ داد:
"این‌که چمدانی، عاشق قطار شود"
مسافر نشست تا واژه‌ها را به چمدان برگرداند
قطار سوت کشید
قطار رفت





یک. هیچ محتاجِ میِ گلگون، نِه‌ای / ترک‌کن گلگونه، تو گلگونه‌ای / ای رخِ چون زهره‌ات، شمس‌الضحی / ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها (مولانای جان)


مهدیار دلکش

نابیناست
و تی‌شرت ری‌بن پوشیده
روبه‌رویش ایستاده‌ام
به تو فکر می‌کنم

جاده‌ی متروکه‌ای هستم
که دیگر کسی را به جایی نمی‌رساند






یک. بِکِش آب را از این گِل که تو جان آفتابی / که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب (مولانا)


مهدیار دلکش


می‌نویسم
و تنهایی‌ام وسعت می‌گیرد
برای چال‌کردن خاک چاه
چاه‌های دیگری حفر می‌کنم

واژه ویروسی که مردن بلد نیست
شعرهایم را زمزمه نمی‌کنم
مبادا باد آن‌ها را بدزدد

انگشت‌های اشاره‌مان را روی بینی بگذاریم
دنیا
بیمارستانی‌ست که بیش از همیشه به سکوت نیاز دارد






یک. با درد بساز چون دوای تو منم / در کس منگر که آشنای تو منم / گر کشته شدی مگو که من کشته شدم / شکرانه بده که خون‌بهای تو منم (مولانا)


مهدیار دلکش


خاک باغچه را کنار زدم
تا راهی به آن سوی زمین پیدا کنم
پرنده‌ها گاهی در قفس می‌پرند

درخت‌ها میله‌های قفس‌اند
آب‌ها، راه را بسته‌اند
و میمون‌ها مدام به دنبال دکمه‌ی برگشت می‌گردند

آن‌قدر خاک باغچه را کنار زدم
که لاشه‌ی گنجشکی را دیدم
انگار پاسخم بود

حالا سکوت کرده‌ام
شبیه کرم‌ابریشم و دست‌هایم را از دست داده‌ام
پرنده‌ای هستم در قفس
که حس می‌کند تمام آسمان‌ها را پرواز کرده است






یک. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده، باده‌شان هم خون خویش / ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش (مولانا)


مهدیار دلکش

چه شد که پرنده‌ها به آدم بی‌اعتماد شدند ؟
دیوارهای بلند زودتر به دنیا آمدند یا دزدها ؟
جای خالی آشیانه‌ها روی درخت‌های کوچه اذیتم می‌کرد

گلابتون پرنده‌ها خواب آرام می‌خواهند
جایی می‌روند که دیوارهایش کوتاه باشد

عمو اسماعیل که از زندان آمد
پرنده‌هایش را رها کرد و به روستا برگشت

گلابتون
آدم نمی‌تواند به پیش از دانایی‌اش برگردد
به روستا آمدم تا خواب‌هایم آرام شوند اما
هربار که نگاهم می‌کنی
دولولی شلیک می‌کند







یک. هر‌که به من می‌رسد، بوی قفس می‌دهد / جز تو که پر می‌دهی، تا بپرانی مرا


مهدیار دلکش


در رویا دیدم
که بر پیکر غرق شده ام می گریستند
آن ها که مرا می شناختند
برای مرغان دریایی دست تکان می دادند








یک. از میان تمامی آب های اروپا / دلم آبگیری سیاه و خنک در میان رایحه های شبانگاهی می خواهد / آبگیری که در کنارش کودکی بس اندوهگین زانو زند / و قایقی کاغذی را بر آب روان کند (آرتور رمبو)


مهدیار دلکش


هیچ گلی را ندیده ام
لب هایش را سرخ تر کند
یا گلبرگ هایش را دوست نداشته باشد
آن چه که هربار رنگی به بال پروانه ها اضافه می کند
دیدنی نیست
چیزی ندیدنی تر از عطر
زنبورهای دشت را سمت گلی می کشاند

باید بروم
آن قدر دنیا را بگردم
تا به خودم نزدیک تر شوم
پروانه ها اگر عکسشان را در آب ببینند
آرام خواهند گرفت







یک. هیچ می دانی چرا چون موج / در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟ / زان که بر این پرده ی تاریک / این خاموشی نزدیک / آن چه می خواهم، نمی بینم / و آن چه می بینم، نمی خواهم (محمدرضا شفیعی کدکنی)

دو. if i could

مهدیار دلکش


صندلی اتاقم
به روزهایی فکر می کند
که از ایستادن خسته شده بود
من به روزهایی که از رابطه

هر دو نشستیم
به مرور روزهایی که سبز بودیم
و چیزی درونمان جریان داشت
صندلی
به خالیِ بین دست ها و پاهایش نگاه می کند
من به سینه ام

او می خواهد به جنگل برگردد
من به مادرم







یک. دلتنگی های آدمی را / باد ترانه ای می خواند / رویاهایش را / آسمان پرستاره نادیده می گیرد / و هر دانه ی برفی / به اشکی نریخته می ماند / سکوت / سرشار از سخنان ناگفته است / از حرکات ناکرده / اعتراف به عشق های نهان / و شگفتی های بر زبان نیامده / در این سکوت / حقیقت ما نهفته است / حقیقت تو / و من (مارگوت بیکل)


مهدیار دلکش


امروز گریه کردم
مثل مادری که در جنگ
نوزادش مرده باشد
و سینه هایش هنوز شیر داشته باشند

تنها شده ام
مثل کوهی که اولین بار از خودش بالا برود
مثل رودخانه ای که در خودش برگردد
آیینه ای که اولین بار خودش را ببیند

جز خودم
چیزی برایم نمانده است
جز شیری که
قطره
قطره
قطره
از من می رود









یک. میان ملت های مختلف بوده ام. به هیچ قومی، نشان شایستگی نداده ام. آدم ها وقتی برای من وجود دارند که از پله ی خاصی از شعور بالا رفته باشند. خوب و بدشان را با معیار معرفت می سنجم. دنبال خوب نمی گردم. آدم خوب یعنی آدم باشعور و آگاه. با چنین آدمی، هم در خیابان های نیویورک برخورده ام و هم در کوچه های کاشان. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)


مهدیار دلکش